¹⁸-⁰¹-¹⁹⁹¹

46 15 1
                                    

داهیون ِ عزیز،

به خاطر داری که متقاعدت کردم تا باهام از مدرسه فرار کنی و به خاطرش توی دردسر افتادی؟

متاسفم که باعث شدم اون اتفاق بیفته. من نمیخواستم پدر و مادرت در حضور همه سرزنشت کنن، فقط دلم میخواست زمانی رو باهات تنها باشم.

بعد از اینکه شروع به قرار گذاشتن با اون پسر کردی، من احساس کردم کاملا کنار گذاشته شدم و دیگه بخشی از زندگیت نیستم. دلم برای دراز کشیدن باهات روی تخت بعد از مدرسه و کمک کردن توی انجام تکالیفت تنگ شده بود. دلم برای دوچرخه سواری باهات و عبور کردن از بازارچه تنگ شده بود. حالا تو تمام اون کار ها رو با اون پسر انجام میدادی.

تقصیر تو نبود.

تو تلاش میکردی که زمان برابری رو هم با من بگذرونی اما اون گِله میکرد، پس من تسلیم شدم.

متاسفم که اجازه دادم با اون بمونی.

ˢᵒʳʳʸ 🦋 ᴰᵃʰᴹᵒTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang