فصل سوم
دو روز بعد به قرار دوستانش، بعد از انتخاب لباسی مناسب، از مادرش حداخافظی کرد و از خانه خارج شد.
به صحنه ی غروب آفتاب خیره شد.
نفس عمیقی کشید و لبخندی روی لبانش نشاند. زمستان در حال آمدن بود. شاید باید همین روز ها خودش را برای بارش باران و برف آماده می کرد.
بارش باران یکی از بهترین حس های دنیا را به او تزریق می کرد.
در همین حین ماشین هایکوان را دید. از افکارش خارج شد و به سمت ماشین به رفت.
بعد از سوار شدن، سلامی به تمام سرنشینان کرد.
هایکوان پدال گاز را فشرد و به راه افتاد.
هایکوان با اشاره ی دست به پسر جوان کنارش، گفت: جان، این لیانه...لیان اینم دوست چنگ، جانه!
جان: خوشبختم.
لیان همان طور که سرش را به سمت چپ چرخانده بود به چهره ی جان، نگاه موشکافانه ای می انداخت و سرش را تکانی داد: منم همین طور.
جان این نگاه ها را به خوبی میشناخت. سرش را پایین انداخت و توجهش را به بیرون داد.
( بتا ها رایحه ای رو حس نمی کنن😅😅😅 )
هر سه نفرشان برای رفتن به کازینو به شدت هیجان زده بودند چرا که برای امروز نقشه ها کشیده بودند!
چن مدام از انواع و اقسام بازی های کازینو برای آن ها صحبت می کرد. آن پسر امگا به حدی جذاب و پر انرژی صحبت می کرد که هر شنونده ای را ناخودآگاه به سمت خودش مجذوب می کرد.
هایکوان و لیان هم با لبخندِ محو روی لبانشان، در سکوت کامل به حرف های او گوش می دادند.
چنگ: حالا بگو ببینم تو که تا حالا کازینو نرفتی...اینارو از کجا میدونی؟؟
چن: با یه سرچ ساده داخل گوگل میتونی همه چیو بدونی...چه سوالایی میپرسی!!!
چنگ: آخه جوری حرف میزدی فکر کردم قبلا رفتی!
هایکوان خندید: آره یه جوری تعریف می کرد که منم شک کردم که نکنه قبلا رفته!!!
جان با لبخند به آن دو نگاه می کرد و چیزی بر زبان نمی آورد.
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...