فصل چهارمسه ماه بعد...
در فضای آرامش بخش کتاب خانه نشسته بود و به کتابی که در دستش گرفته بود، نگاه می کرد.
اما درونش به اندازه ی محیط اطرافش در آرامش و سکوت و نبود.
سرش را بالا گرفت و به اطرافش نگاه کرد.
افراد حاضر در کتابخانه، در سکوت مشغول خواندن کتاب بودند.
کتابدار هم به زبانی بیگانه با مشتری ها صحبت می کرد.
کتابش را بست و نامش را برای بار هزارم زیر لب زمزمه کرد:
How to speak English.
( چگونه انگلیسی صحبت کنیم. )
تک تک سلول هایش تنهایی را حس می کردند.
در این کشور غریب و بین مردمان بیگانه، وفق دادن خودش با آن جا کار سختی بود.
خودش هم نمی خواست این انتخاب را داشته باشد اما چاره ای نداشت.
هنوز هم ترسیده و عصبانی بود.
______
عقب گرد؛ سه ماه قبل.
مکان: حوالی پارک صورتی، ساعت شش صبح
از ابتدای کوچه های تاریک و ساکت عبور می کرد که ناگهان کسی از آن سمت خیابان با سرعت به سمتش دوید و به گونه ای وحشیانه او را به داخل کوچه ای هل داد.
بدنش به خاطر برخورد با زمین درد گرفت و ظاهراً کمی صدمه دید اما اهمیتی نداد و سریعا از جایش برخاست
اما با دیدن پسری قد بلند که کلاه سویشرتش را عقب داد وحشت زده شد.آن شخص کسی نبود جز هومین و چند تن از اراذلش!!!
آن چهار نفر دور جان را گرفتند که هومین چاقویی از جیبش خارج کرد و با نیشخندی چندش رو به جان لب زد: مشتاق دیدار امگا!...اومدم آخرین پیام ییبو رو بهت برسونم!!!
جان با دیدن برق چاقو، رنگ از رخسارش پرید!
همان طور که بدنش از شدت ترس و خشم می لرزید غرید: دست از سرم بردارید آلفاهای کثیف!!!
هومین قدمی برداشت که جان باز غرید و او را از حرکت باز داشت: بخوای جلو بیایی بقیه ی دندوناتو توی دهنت خرد میکنم!!!...با همتونم، جلو نیایین!!!
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...