Minho
با سر دردی که داشتم چشمام رو باز کردم همه جارو تا میدیدم دستام رو روی چشمام گذاشتم و مالیدمشون یکم بهتر شد روی تخت نشستم و به اتاق نگاه کردم هیچ شباهتی به اتاق منو یونگ بوک نداشتیونگ بوک؟ با آوردن اسمش تمام اتفاقات اون شب مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد و اشکام سرازیر شد
داداش کوچولوم یعنی چه بلایی سرش اومده با تصور کردن چهرش که با اون پاهای کوچیکش سمتم میدوید و هیونگ صدام میکرد و ازم میخواست باهاش بازی کنم اشکام بیشتر شدن نمیدونم بدون اون و بابا ها باید چیکار کنم دستام رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم
_یونگ بوکی هیونگو ببخش...
هق زدم
_ببخشید که هیونگ نتونست مواظبت باشه
بابا هیونی متاسفم که نتونستم رو...رو قولم باشم و مراقب دونسنگم باشم
در اتاق باز شد دستام رو از روی صورتم برداشتم و با چشمای اشکی به وو سونگ که دست راست پدرم و یکی از با اعتماد ترین افراد پک بود نگاه کردم و سریع از روی تخت بلند شدم و سمتش رفتم
_آجوشی یونگ بوکی...یونگ بوکی زندست مگه نه؟!
سرش رو پایین انداخت و با صدایی که میشد غم رو ازش تشخیص داد گفت
_متاسفانه هم لونا و آلفا و هم یونگ بوک شی
مکس کوتاهی کرد
_جونشون رو توی آتیش سوزی از دست دادن
با شنیدن حرفش دنیا برام تاریک شد و رو زمین نشستم و زانو هامو بغل گرفتم
_اینا... اینا همش یه شوخیه از اون شوخی هایی که بابا سونگی باهام میکرد تا بیشتر هوای یونگ بوک رو داشته باشم
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم
_آجوشی بگو که اینا همش یه شوخیه لطفا
آروم جلو اومد و بغلم کرد
_متاسفم ولی هیچ کدومش شوخی نبود مینهو شی
دوباره اشکام سرازیر شدن و سرم رو توی بغلش قایم کردم
_بابا سونگی بهم گفت...هیچ وقت نزارم کسی اشکامو ببینه..هق..ولی تو اشکامو دیدی لطفا به کسی نگو آجوشی
دستاش رو روی سرم گذاشت و موهام رو نوازش کرد
_چرا نباید کسی اشکاتو ببینه
با پشت دست اشکام رو پاک کردم
_نمیتونم بگم چون رازه
سر تکون داد و منو از بغلش آورد بیرون
_یه چیزی برات دارم
از رو زمین بلند شد و از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یه عروسک خرسی که سیاه شده بود اومد تو اتاق
_این...
_تنها چیزی که تونستیم از یونگ بوک شی پیدا کنیم همینه
عروسک رو ازش گرفتم و نگاهش کردم مال یونگ بوک بود همون عروسک خرسی که هرشب بغلش میکرد و براش قصه میخوند
بغضی که گلوم رو گرفته بود خیلی رو مخ بود نباید میزاشتم دوباره بشکنه و زیر قولم بزنم باید به عنوان یه آلفا قوی باشم و از افراد پک محافظت کنم البته اگه پکی باقی مونده باشه به وو سونگ نگاه کردم
_سر افراد پک چه بلایی اومد
_فقط عده ای از امگاها و بچه ها باقی موندن
_پس بقیه چی؟
_موقعی که داشتن تلاش میکردن آتیش رو خاموش کنن دیوارای امارت میریزه روشون و زیر آوار میمونن
روی تخت نشستم و عروسک خرسی رو کنارم گذاشتم و بهش خیره شدموضعیت خیلی داغون شده پک بدون آلفا ها و بتا ها نمیتونه سرپا بمونه
_بهتره فعلا اوضاع پک رو بی خیال بشید و نگران خودتون باشید
_چطور باید فقط نگران خودم باشم پدرم همیشه میگفت اگه روزی نبود من باید به جاش پک رو رهبری کنم اما من برای این کار خیلی کوچیکم و هنوز اونقدری قوی نشدم که بتونم آلفای پک بشم و از اون گذشته خیلی مونده تا گرگم کامل بشه
کنارم روی تخت نشست و دستش رو روی شونم گذاشت
_نگران نباش مینهو شی خودم تا اون موقع مراقب پک هستم و آموزش های لازم رو بهت میدم
نگاهم رو از عروسک گرفتم و و بهش خیره شدم
_ولی تو یه بتایی آجوشی چطور میخوای این کارو بکنی
_درسته که من یه بتام اما از بچگی همراه پدرت آموزش های زیادی دیدم پس میتونی روم حساب کنی
اگر آجوشی بتونه این کارو بکنه پک سرپا میمونه و منم تا اون موقع سعی میکنم با تمرینای زیاد مهارتای جنگی رو یاد بگیرم کاری که همیشه ازش در میرفتم نفس آسوده ای کشیدم
_باشه قبوله
لبخندی بهم زد و از جاش بلند شد
_پس از فردا تمیرنات سخت تون رو شروع میکنیم
برای تایید سرم رو تکون دادم
_الان هم پاشید بریم یه چیزی بهتون بدم بخورید برای تمرینات باید انرژی داشته باشید
_گشنم نیست آجوشی
رو تخت دراز کشیدم و عروسک یونگ بوک رو بغل کردم
اومد سمتم و عروسک رو از بغلم بیرون کشید،با تعجب نگاهش کردم
_اول باید تمیز بشه
بدون اینکه بزاره کلمه ای دیگه ای حرف بزنم از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست
به سقف خیره شدم از امروز زندگی برام خیلی سخت میشه کسی به جز آجوشی نیست که کمکم کنه پس باید بهش اعتماد کنم و پیش خودم نگهش دارم درست مثل پدرم که بهش اعتماد داشتاز روی تخت بلند شدم و رو به روی آیینه قدی اتاق وایستادم،دیگه لباسای رسمی دیشب که برای مهمونی پوشیده بودم تنم نبود و یکی اونارو با یه شلوارک مشکی و یه پیرهن سفید عوض کرده بود با تصور اینکه یه نفر دیگه بدنم رو دیده صورتم توهم جمع شد
_نباید همچین اتفاقی میوفتاددد
از تو آیینه نگاهی به موهام انداختم مثل برق گرفته ها شده بودم با دستام مرتب شون کردم چشمم به گردنبندم خورد همون گردنبند ماه خونین که تمام اعضای خانوادم دارنش لبخند تلخی زدم و دست از نگاه کردن به خودم برداشتمآجوشی گفت که فقط امگا ها و بچه ها زنده موندن امیدوارم هیونجین هم جزو اونا باشه،درسته که همیشه باهم دعوا داشتیم و هیچ وقت مثل دوتا دوست باهم خوب نبودیم ولی اون پسر عمه و تنها هم بازی منو یونگ بوکه البته بهتره بگم بود...
آهی کشیدم و در اتاق رو باز کردم و ازش بیرون رفتم

YOU ARE READING
My silver omega/Minsung
Werewolfمینهو آلفای اصیلی که خانوادش رو توی آتیش سوزی از دست میده،اون آلفای اصیلیه که قرن هاست جادوگر سیاهی به دنبال قربانی کردنش برای شیطانه آیا مینهو میتونه از دست جادوگر سیاهی فرار کنه؟میتونه کنار خانواده جدیدش زندگی شادی رو شروع کنه؟ ژانر:امگاورس.عاشقان...