part ¹²

633 127 16
                                    

Yoongi

چند روزی بود که فکر عجیبی به سرم زده بود و امروز میخواستم عملیش کنم پس کنار مینهو که روی کاناپه نشسته بود نشستم و نگاهمو به رو به روم دادم
_میخوام یجی و جیسونگو بفرستم شهر
اول کمی سکوت کرد و معلومه داره حرفامو تحلیل میکنه
_چ..چرا؟
_درس بخونن
_ولی ما خودمون اینجا معلم داریم و خیلیم خوب درس میده
_تصمیمم رو گرفتم و میخوام بفرستم شون همونجا
_خب تو که تصمیم تو گرفتی چرا به من میگیش
_نمیدونم
_ولی تنها رفتن اونجا براشون خطرناکه
پوکر نگاهش کردم
_هیچ خطری نداره اونجا شهره و کسی چه میدونه که اونا انسانای عادی نیستن که در واقع هنوز یه انسان عادین
_موهای جیسونگو میخوای چیکار کنی؟
_اون مهم نیست فردا میبرمشون
_میخوای دوتا بچه رو توی شهر ول کنی و خودت برگردی؟
_تنها نمیرن چانم باهاشون میفرستم و تو این چند سال که درس میخونن پیش یکی از دوستام میمونن
_فکر همه جاشم کردی
پوزخند صدا داری زدم و از جام بلند شدم
_گفتم که تصمیمم رو گرفتم
_حالا برای چند سال می‌فرستی شون
_سیزده سال؟
از جاش بلند شد و با چشمای گرد شدش نگاهم کرد
_سیزدهه ساللل؟؟
_آره خب چه فرقی میکنه
_هیچی فقط دلم برای اون وروجک و چان تنگ میشه
_اوهوم
ازش دور شدم و از پله ها بالا رفتم تا به طبقه سوم رسیدم و در اتاق جیسونگ و یجی رو باز کردم
داخل شدم و جلوی چشمای پر سوالشون وسط اتاق نشستم
به رو به روم اشاره کردم
_بیاین بشینین
آروم و بدون حرف جلوم نشستن
_خب جیسونگ یادته گفتی میخوای دکتر بشی؟
سرشو تکون داد
_آرهه میخوامم دکتر بشم و زخمای یونگی هیونگو خوبب کنمم
از حرفی که زد خندم گرفت اما بروزش ندادم و به یجی نگاه کردم
_هنوزم میخوای معلم بشی؟
_آره
_خوبه پس این فرصت خوبیه که بهتون میدم
یجی جلوتر اومد و سمتم خم شد
_چه فرصتی اوپا؟
_رفتن به شهر و درس خوندن
جیسونگ از جاش بلند شد و سمتم اومد و محکم به گردنم چسبید
_یونیی هیونگگ میخواد منو ببره شهرر هورااا
سعی کردم از گردنم جداش کنم اما موفق نبودم و همون‌طور ولش کردم و به یجی نگاه کردم زیاد هیجان زده به نظر نمیرسید خب ولی اهمیتی نداشت این چیزی بود که چند وقت پیش خودش ازم خواسته بود
بالاخره جیسونگ رضایت داد و از گردنم جدا شد
_عروسکمم میتونمم ببرم؟؟
به عروسکی که مینهو بهش داده بود نگاه کردم
_اوهوم
_آخخ جونن خرشیمم میادد
سری تکون دادم و بلند شدم
_وسایلاتونو جمع کنین فردا میریم
از اتاق بیرون رفتم که سر صدای جیسونگ بیشتر شد

Minho

آیشش اصلا به من چه که چه تصمیمی گرفته اصلا بزار هرکار میخواد بکنه
سنگ جلوی پامو که باهاش بازی میکردم رو محکم شوت کردم که یهو هیونجین ظاهر شد و سنگ دقیقا خورد وسط پیشونیش
نمیخواستم بخندم ولی قیافش خیلی باحال شده بود
_خیلی گاوییی
سمتم حجوم آورد و روی زمین انداختم و مشتشو سمت صورتم آورد که فورا هلش دادم و نشستم
_از قصد نبود
_آره تو گفتی و منم باور کردم
از بین دندونای چفت شدش گفت و موهامو توی دستاش گرفت و محکم کشید
_آخخ روانیی چیکار میکنیی
_کاری که باید بکنم
اخم کردمو و دستشو گرفتم و از موهام جدا کردم و پیچوندمش
_یااا...یواشش ترر آمازونییی
به حرفش توجهی نکردم و محکم تر دستش رو پیچوندم
_بگوو غلط کردم تا ولت کنم
_آخ آخ الانن میشکنه گوسالهه...آیی غلط کردممم
نیشخندی زدمو و دستشو ول کردم و از روی زمین بلند شدم و لباسامو تکوندم
_آفرین پسر خوب
_یه روز تلافی میکنم حالا ببین
_منتظرتم
ازش دور شدمو و دستی توی موهام کشیدمو و به دستم نگاه کردم وحشی انقد محکم کشیده که چندتا از تار موهام کنده شدن
_هوففف
نزدیک زمین تمرین شدم و چان رو دیدم که داشت سخت تمرین میکرد
نزدیکش شدم و به دیوار کلبه ای که توش وسایل جنگی رو میزاشتیم تکیه دادم و نگاهش کردم
_چان برات سخت نیست که بری شهر؟
با سوالم دست از مشت زدن برداشت و نگاهم کرد
_فقط اولش سخته مطمئنم زود عادت میکنم
_اوهوم
_چرا چیزی شده
_نه فقط دلم براتون تنگ میشه
اومد پیشم و کنارم روی زمین نشست
_خیلی زود میگذره جوری که حتی نفهمی چطور گذشت
سرمو کج کردمو و به حرفش فکر کردم اما بازم متوجه منظورش نشدم پس چیزی نگفتم
_ولی وقتی برمیگردم باید یه گرگ کامل شده باشی یه آلفای قدرتمند که کل گرگای وحشی ازش بترسن میتونی این قولو بهم بدی مینهو؟
_به خاطر پدرامم که شده این کارو میکنم
_ایول پسر
لبخند بی جونی زدم و تکیمو از دیوار گرفتم
_به کارت ادامه بده
از زمین تمرین بیرون رفتم و سمت عمارت اصلی راه افتادم
امیدوارم بتونم سر قولم وایستم
سرم رو انداخته بودم پایین و داشتم راه میرفتم که صدای کسی رو شنیدم که داشت آروم صدام میکرد
سرمو بالا گرفتم و چهره مادربزرگ رو دیدم که با مهربونی نگاهم میکرد
سمتش رفتمو و محکم بغلش کردم
_دلم براتون تنگ شده بود مادربزرگ
ضربه آرومی به پیشونیم زد
_اگه دلت تنگ شده بود میومدی دیدنم پسره دروغ گو
_دروغ نمیگم واقعا دلم براتون تنگ شده بود
_باشه باشه ولی چرا انقدر غمگین به نظر میرسی
_نمیدونم یه چیزی فکرمو درگیر کرده
_چی؟
_نمیتونم بگم
_من مادربزرگتم پسره پرو باید بهم بگی چی فکرتو درگیر کرده تا بهت کمک کنم
یعنی مادربزرگ میتونست جواب خوبی برای سوالام بده؟
یونگی متاسفم
_پس میشه بریم خونتون اینجا ممکنه کسی بشنوه
لبخند مهربونی زد و دستم رو گرفت و سمت خونه کوچیکش بردم
درو باز کرد و داخل شدیم روی دیوار پر عکسای خانوادگی بود که باعث حجوم خاطرات به مغزم میشد و گوشه خونه کتاب خونه ای پر کتابای قدیمی بود
مادربزرگ روی صندلی دوست داشتنیش نشست و منم کنارش جا گرفتم
_خب حالا بگو چیه که نوه خوشگلمو انقدر آشفته کرده
نگاهش کردم
_راجب پدرامه..قول بدین به همه سوالام جواب بدین
_باشه
_خب پدرام جفت بودن درسته؟
_آره جفتای حقیقی
_حقیقی؟
سرش رو تکون داد واقعا شگفت انگیزه شانس خیلی خوبی داشتن که جفت حقیقی شونو پیدا کردن
_عامم مادربزرگ چیزی راجب آلفا های اصیل میدونین؟
_چرا همچین چیزی میپرسی؟
_مادربزگ من همه چیزو درباره خودم میدونم فقط از این متعجبم که چطور یکی از پدر های من امگا بود پس همچین چیزی غیر عادیه
_مینهو از کجا فهمیدی
_خب..خب یونگی بهم گفت و اینم گفت که به کسی چیزی نگم
_درسته نباید چیزی بگی
_آخه چرا؟؟
_این یکم پیچیدس ولی..
_قول دادین همه چیزو بگین
کلافه نگاهم کرد
_حالا که انقدر اسرار داری میگم
با کنجکاوی نگاهش کردم و منتظر شنیدن حقیقت شدم
_میدونی که جفت بودن دوتا آلفا کاملا خلاف قوانین طبیعت سالیان پیش آلفایی به نام یونا وجود داشت که خیلی عاشق پسر عموش یوری بود اما دوتای اونا آلفا بودن و قطعا نمیشد که جفت بشن
_یعنی یوری هم دوسش داشت
_آره اما اون دوتا بی خیال آلفا بودن شون شدن و جفت شدن و چند سال بعدش که یونا حامله شد درد خیلی زیادی رو میکشید و اون درد رو هیچ کس تا حالا تجربه نکرده بود و وقتی بچه رو به دنیا آورد به خاطر درد زیاد مرد و یوری هم به خاطر مرگ جفتش خودکشی کرد
اما بچه شون زنده موند و خواهر یونا اون رو به سرپرستی گرفت هیچ کس به جز اون مسئولیت این کارو قبول نکردن چون یه چیز توی اون بچه متفاوت بود
_چی؟
_چشماش چشمای اون نوزاد قرمز بود و همین باعث میشد همه ازش بترسن ولی رنگ چشماش با بزرگ شدنش بهتر شد و به مشکی تغییر رنگ پیدا کرد
وقتی اون بچه بزرگ شد قوی تر از آلفا های دیگه بود و این باعث تعجب همه شده بود
یه شب که آلفا پک سعی میکنه اون بچه پونزده ساله رو بکشه
الهه ماه خودش رو نشون میده و از جون اون بچه محافظت میکنه و اون آلفا رو میکشه
_الهه ماه؟ اون دیگه چیه؟
_الهه ماه کسیه که به مادر گرگینه ها معروفه گرگینه های خیلی کمی شانس دیدنش رو دارن
_یعنی فرشتس؟
_یه چیزی مثل همون و عمر جاودان داره بعضی هام میگن افسانس خب ولی خیلی های دیگم باورش دارن
_شما دیدینش؟
_نه
_خب بعدش چی میشه
_بیشتر افراد اون پک اون اتفاق رو دیدن و همینطور الهه ماه رو که به خاطر اون بچه خودش رو نشون داده بود همه تعجب زده میشن اما فقط یه نفر جرات میکنه و از الهه سوالی میپرسه
_چه سوالی
_بچه انقد حرف نزن خودم میگم
_ببخشید
_پرسید که اون بچه مگه چی داره که الهه برای محافظت ازش اومده و الهه در جوابش گفت که اون یه آلفای اصیله کسی که خون الهه ماه رو توی رگ هاش داره و همین باعث میشه تا از بقیه آلفا ها قوی تر و زیرک تر باشه
خیلی ها برای اون بچه سر خم کردن و اونو مقدس شمردن خیلی های دیگه بهش حسودی میکردن اما یک نفر اون بین بود که حریص شد و نقشه شومی برای آلفای اصیل کشید و پیش جادوگر تاریکی رفت
_اون کیه
_جادوگر تاریکی کسیه که به دنبال نابود کردن الهه ماهه و هر حقه ای رو امتحان کرده و چیزی دستگیرش نشده وقتی فهمید الهه به خاطر اون بچه خودش رو نشون داده شرط های اون گرگینه رو قبول کرد و در ازای گرفتن اون بچه معجونی رو به اون مرد داد که عمرش رو بیشتر میکرد
وقتی اون گرگ بد زات بچه رو پیش جادوگر برد جادوگر اون رو مسموم کرد و منتظر شد تا الهه بیاد و اومد اما هیچ چیز اونجوری که جادوگر میخواست پیش نرفت
_چیشد خب؟
_الهه به جادوگر گفت اون بچه انقدر قوی نیست که بتونه باهاش به اعمال شومش برسه
جادوگر که خیلی عصبی بود اون بچه رو کشت و بعد از اون معجونی درست کرد که بوی زننده آلفا هارو از بین میبرد و کاری میکرد که بوی یک امگا رو بدن و اون رو به خورد آلفا های ماده زیادی داد تا آلفا های نر با اونا وارد رابطه بشن
_چرا همچین کاری رو میکرد؟
_وقتی آلفا های ماده باردار میشدن جادوگر به محظ به دنیا اومدن بچه اون رو میدزدید و خودش اون رو بزرگ میکرد
طی یک سال هشت تا آلفای اصیل به دنیا اومد که همشون خون الهه ماه رو داشتن
جادوگر اونا رو شکنجه میداد و اونا رو با تمرینای سختی بزرگ میکرد و وقتی که بزرگ میشدن اون هارو طلسم میکرد تا باهم بجنگن و قوی ترین اونها پیدا بشه و از اون هشت آلفای اصیل یکی باقی موند آلفایی به نام هیون
هیون وقتی به خودش اومد و دید که تمام دوستاش رو کشته عصبی شد و بیشتر افراد جادوگر رو به علاوه اون گرگینه پلید کشت
_همونی که با جادوگر دست به یکی کرده بود؟
_اوهوم جادوگر هیون رو به بالای کوهی برد و بدن هیون رو پیش کش شیطان کرد
_شی..شیطان؟
_آره اون هم مثل جادوگر از الهه متنفر بود
اون به بدن قوی یه آلفا احتیاج داشت تا با الهه بجنگه پس آلفایی که خون الهه رو داشت بهترین گزینه بود شیطان وارد بدن هیون شد و هیون نتونست باهاش مقابله کنه پس کل بدنش رو در اختیار اون گذاشت و وقتی الهه برای کمک به هیون اومد توی دام جادوگر تاریکی و شیطان افتاد و مدت زیادی رو به دست اونا زندانی شد اما جادوگر فرد بدی رو انتخاب کرده بود بدن هیون هر روز ضعیف تر میشد و در نتیجه شیطان هم ضعیف میشد و همین باعث شد تا الهه راهی برای فرار پیدا کنه و مجبور شد دوباره فردی که از خون خودش بود رو بکشه
_یعنی هیون رو هم کشت؟
_آره
_خب اینا چه ربطی داشت به سوال من
_اه مینهو پسرم تو یه احمقی
_خب مادربزرگ گیج شدممم
_جادوگر هنوز هم زندس و الفا های اصیل رو پیشکش شیطان میکنه تا بتونه الهه رو از بین ببره اما تا به الان موفق نبودن
با فهمیدن ماجرا بدنم یخ بست
_یعنی..ممکنه سراغ منم بیان؟
_برای همین یونگی بهت گفته نباید کسی متوجه بشه گرگینه های حریص زیادی تو پک هست مینهو
آب دهنم رو قورت دادم و از روی صندلی بلند شدم
_پدرم...اونام جادو شدن؟
_نه اونا جفت حقیقی بودن اینو یادت باشه هیچ وقت دوتا آلفا جفت حقیقی هم نیستن
_پس..
_اینو هر وقت بزرگ تر شدی برات میگم
_مادربز...
_برو مینهو تا همینجاشم خیلی چیزا رو بهت گفتم
سرمو به نشونه احترام خم کردم و با ذهنی پر سوال از خونه بیرون اومدم...

______________
۲۰۲۹ کلمه....این پارت یکمی طولانی شد😅
شاید پارت بعد یه پرش زمانی به آینده داشته باشیم
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید
اون ستاره خوشگلم بزنین و دل بنده را شاد نمایید🌚💕

My silver omega/Minsung Where stories live. Discover now