part ⁶

726 138 20
                                    

Minho
پشت سرم اومد و در چوبی رو بست ضربان قلبم بالا رفته بود و به سختی میتونستم نفس بکشم
_انقدر ترسو نباش خیر سرت یه آلفای اصیلی
سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم و با گیجی پرسیدم
_چی؟؟
_آیش انقدر حرف نزن بچه
دستم رو گرفت و منو دنبال خودش کشوند بدون حرف دنبالش رفتم
جلوی در آهنی وایستاد چیزی رو از گردنش در آورد و باهاش در رو باز کرد
رفت داخل و من هم دنبالش رفتم داخل از چیزی که میدیدم دهنم باز شد واقعا چطور ممکن بود همچین جایی زیر زمین وجود داشته باشه انگار داشتم خواب میدیدم
اونجا مثل روستای کوچیک با خونه های کوچیکی بود که خانواده های زیادی توش زندگی میکردن
سرم رو بالا گرفتم و به سقف نگاه کردم،برخلاف چیزی که تصور میکردم از خاک نبود دستام رو روی چشمام گذاشتم و چند بار مالیدمشون این نمیتونست واقعی باشه
_این..این
لبخند عجیبی زد و دستش رو زیر چونم گذاشت و دهن باز شدم رو بست
_اگه نبسته بودم پشه میرفت توش
آب دهنمو قورت دادم و اطراف رو نگاه کردم و پسر بچه ای رو دیدم که بهم خیره شده بود از نگاه خیرش خوشم نمیاد ولی موهای نقره ای رنگش چهرش رو بامزه کرده بود

دست از نگاه کردن بهش برداشتم و متوجه پسر دیگه ای که کنار منو یونگی وایستاده بود شدم کمی ازش فاصله گرفتم و به کمر یونگی چسبیدم
_هووفف چانا اینجوری نگاهش نکن می‌ترسه
_هیونگ عضو جدیده؟
_نه
_پس اینجا چیکار میکنه
_قضیش مفصله
نگاهم کرد و دستامو از دور کمرش باز کرد و به اون پسر اشاره کرد
_این کریستوفر بنگه و سیزده سالشه زیاد ازت بزرگ نیست
و بعدش به من اشاره کرد
_و اینم..عام اسمت چیه؟
_مینهو و اینکه یازده سالمه
_همین که خودش گفت به هر حال مینهو تا فردا اینجا میمونه و بعدش به پک خودش برمیگرده
_پس یعنی گم شده؟
_اوهوم ببرش پیش بچه های دیگه و مطمئن شو دور و اطرافم نمیچرخه
به محظ اینکه این رو شنیدم اخم کردم
_تا به سوالام جواب ندی جایی نمیرم
_خیلی کنه ای
اون پسر که اسمش کریستوفر بود جلو اومد و دستمو گرفت و دنبال خودش کشید سمت یکی از کلبه های اونجا
_یونگی هیچ وقت به هیچ سوالی جواب نمیده خودتو خسته نکن
وایستاد و با لبخند نگاهم کرد و درو باز کرد
_برو داخل
آروم
داخل رفتم و متوجه شیش جفت چشمی که بهم زل زده بودن شدم بزاق دهنمو قورت دادم و به کریستوفر که کنارم وایستاده بود نگاه کردم
_خب بزار بچه هارو بهت معرفی کنم
به دختر قد بلندی اشاره کرد
_اون ریوجینه اومگاعه و فقط یه سال ازت بزرگتره اون کناریشم یجی و یه سال ازت کوچیکتره و بتاعه
سرم رو تکون دادم و منتظر ادامه حرفش شدم
_و اون پسرک مو نقره ای مونم اسمش جیسونگه یه امگا 9 ساله
سمتم برگشت و یکم به جلو هلم داد
_بچه ها اینم مینهوعه و یازده سالشه دیگه اطلاعات زیادی ازش ندارم
لبخند دندون نمایی به چهره هایی که هنوز بهم نگاه میکردن زدم و یه قدم عقب رفتم و به کریستوفر نگاه کردم
_میشه برگردم پیش یونگی؟
_نه بیا اینجا بشین و برامون بگو چیشد که گم شدی
دستم رو کشید و رو یکی از صندلی های چوبی نشوندم و خودشم کنارم نشست
_ولی من باید جواب سوالامو بگیرم
یکی از اون دخترا که اسمش ریوجین بود جلو اومد و صندلی رو به روم نشست
_میتونی از چان اوپا بپرسی اونم مثل یونگی اوپا خیلی چیزا بلده
_امم...کجا میتونم ببینمش؟؟
آروم سوالمو پرسیدم که کریستوفر زد زیر خنده
_اوو من همینجا کنارت نشستم
با تعجب نگاهش کردم
_ولی تو..
_آره اسمم کریستوفر اما همه چان صدام میکنن
_آها
_خب حالا سوالاتو بپرس
_ولی میخوام از خود یونگی بپرسم
پسر بچه ای که تا الان ساکت مونده بود کنار ریوجین نشست و عروسک بغلش رو روی میز گذاشت
_ولی یونی هیونگ هیچ وقت همیچن کاری نمیکنه
ریوجین سر تکون داد
_اوهوم اون به ندرت حرف میزنه چه برسه جواب دادن به سوال دیگران
با حس کردن دست کسی رو شونم سرم رو برگردوندم و با یه جفت چشم مشکی مواجه شدم که متعلق به همون دختره یجی بود‌،کمی سرمو عقب بردم
_میتونم سوالی ازت بپرسم؟
هومی گفتم و سرمو رو تکون دادم
_وقتی پیش یونگی اوپا بودین حرفاتونو شنیدم...
_یاا مگه بهت نگفتم دیگه این کارو نکن
چان با اخمای درهم رفته پرسید
_ولی خب من داشتم اتفاقی رد میشدم
_حرفای تکراری نزن
_ایششش
تو جام جا به جا شدم و نگاهش کردم
_سوالتو بپرس
مشتی به بازو چان زد و به سمتم برگشت
_چرا وقتی پک داری اومدی اینجا
_اومم اگه گوش وایستادی قطعا باید اینکه چرا اومدم اینجاشم بدونی دیگه
_مننن گوش واینسستادممم
با جیغ گفت و از در بیرون رفت
ریوجین به قیافه توی شوکم نگاه کرد و آروم خندید
_ولش کن همیشه اینجوریه
سری تکون دادم و به کریستوفر نگاه کردم
_میشه تو به سوالام جواب بدی؟
_اوهوم فقط باید قبلش تو برامون بگی چجوری گم شدی
هوفی کشیدم و دستامو روی میز گذاشتم
_خب من توی اتاقم بودم که سایه کسی رو روی پشت بوم دیدم و دنبالش کردم تا اینکه تو جنگل گیر کردم و گرگای وحشی میخواستن اذیتم کنن که اون نجاتم داد و آوردم اینجا
_آها نمیدونستم از این کارام بلده
_خب حالا نوبت توعه
_اوکی سوالاتو بپرس
سرم رو برگردوندم و به اون دو نفر نگاه کردم
_میشه بریم یه جای دیگه
با این حرفم ریوجین دست پسر کوچیک ترو گرفت
_میریم بخوابیم
اینو گفتو اونو دنبال خودش کشید
_یواشش تر باز دستشوو میشکنییی
_مواظبمم
تک خنده ای کردم و نگاهش کردم
_چرا اون یارو یونگیه رو پشت بوم عمارت پکمون بود
سوالم رو بی مقدمه پرسیدم که ابروهاش بالا پرید و خیلی زود مودش عوض شد انگاری که بغض کرده باشه
سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی شروع به حرف زدن کرد
_خب راستش چند سال پیش همون گرگای وحشی به پکمون حمله کردن اون موقع خیلی زیاد بودن و تو اون زمان پک ماهم تو شرایط خوبی نبود
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد
_اونا همه بزرگترا رو کشتن و کوچیک ترا رو با خودشون بردن
_پس شما چطوری زنده موندین؟
_کسی که مسئول اموزش دادن به افراد پک بود مارو توی زیر زمین قایم کرد و خودشم پیشمون موند اما بعد چند دقیقه متوجه شدیم برادر کوچیک تر یکی مون نیست و اون گرگا هم هر بچه ای رو که می‌دزدیدن به پکای دیگه میفروختن و پول زیادی در قبالش میگرفتن
اون الفا مارو از پک خارج کرد و به اینجا آوردمون و از اون روز همه مون رو مجبور به تمرین کرد تا بتونیم از خودمون مراقبت کنیم ولی برای یونگی سخت تر از همه بود چون بزرگترین مون بود و هم باید تمرینارو یاد میگرفت و هم مواظب ما میبود
_خب...
نزاشت حرف بزنم و انگشتشو رو دهنم گذاشت
_تهیونگ بعد برده شدن برادرش خیلی افسرده شده بود و تنها کسی که میتونست آرومش کنه یونگی بود برای همین بهش قول داد تا برادرش رو هرجور شده پیدا کنه
بغض عجیبی گلوم رو گرفت با حرفاش یاد حالت دو سال پیشم بعد مرگ یونگ بوک افتادم
_یونگی بعد اون قولش به تهیونگ، شروع کرد به گشتن پکای اطراف یواشکی وارد شون میشد و خطر زیادی رو به جون میخرید ولی هیچ وقت موفق نشد برادر گمشده تهیونگو پیدا کنه حتی با اینکه چهار سال از اون ماجرا میگذره بازم ول کن نیست و دنبالش میگرده

پس قضیه از این قراره به صورت غم ناک کریستوفر نگاه کردم که لبخند کمرنگی زد و ضربه آرومی به بازوم زد
_سوالای دیگتو بپرس یهو دیدی در رفتم
_در بری؟
_اوهوم
_خب باشه آلفای اصیل یعنی چی؟
_آلفای اصیل؟چرا همچین چیزی میپرسی
_وقتی داشتیم می اومدیم یونگی بهم گفت خیر سرت یه آلفای اصیلی
چشماش از تعجب داشت بیرون میزد از حالت نگاه کردنش ترسیدم و کمی عقب کشیدم
_چرا همچین نگاه میکنی
_چون همچین چیزی امکان نداره
_خب مگه آلفای اصیل چیه که امکان نداره
جوری نگاهم میکرد که میشد از تو چشماش خوند داره بهم میگه تو دیگه چه موجود خنگ اسکلی هستی
_بگو دیگه چرا خشکت زده
_خب عاممم...آلفای اصیل کسیه که هم پدر و هم مادرشون آلفا بوده باشن که خب که این یه چیز غیر ممکن و خلاف قوانین طبیعت چون هیچ وقت دوتا آلفا باهم جفت نمیشن و این که اونا رو خاص و کمیاب میکنه، آلفا های اصیل یا همون اصیل زاده ها قوی تر از آلفا های دیگن و زودتر گرگ درونشون رشد میکنه و قدرت ذهن خوانی شونم به شدت بالاس

با دهن باز نگاهش میکردم حرفاش اصلا قابل تحلیل نبود انگار داشت به یک زبون ناشناخته حرف میزد
_ولی...ولی فقط یکی از پدرام آلفا بود حتماً یونگی دچار اشتباه شده
_همونطور که گفتم یونگی از کوچیکی تحت آموزشای سخت قرار گرفته چه بدنی چه فکری اون هیچ وقت اشتباه نمیگه و اشتباه رفتار نمیکنه
_آخه..
_برای اینکه مطمئن بشی از پدر و مادرت بپرس
از جاش بلند شد و سمت اتاقی که بچه ها توش بودن رفت
_پاشو که دیگه باید بخوابیم
گیج از جام بلند شدم و دنبالش توی اتاق رفتم
به تختی اشاره کرد
_میتونی اونجا بخوابی
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت
____________________
ساری با یه روز تاخیر آپ شد♡︎
ووت یادتون نره لاولیا💕

My silver omega/Minsung Where stories live. Discover now