#1

343 40 2
                                    

سوکجین دست هایش را دور میله های پل هان سفت تر کرد.
اشک هایی که از گونه هایش میغلتید، با اب بارانی که از اسمان می امد، قاتی میشد.
چرا باید بیشتر از این زندگی میکرد؟
وقتی دلیلی برای زندگی ندارید، بهتر است بمیرید.
مردن بهتر از زندگی توخالی و بی معنی ست.
اما زندگی سوکجین واقعا بی معنی و توخالی بود؟
این چیزی بود که حتی خودش هم از دانستنش عاجز بود.
پس دست هایش را از روی میله های پل برداشت و چشم هایش را بست. افتاد و داخل اب سردی فرو رفت.
--
ته وون با نا امیدی قلوپ اخر نوشیدنی اش را سر کشید. همانطور که به امواج ارام رود خانه که باران نا آرامش کرده بود، خیره شده بود، فکر میکرد بعد از یک روز خسته کننده که دنبال کار میگشت اما به بن بست خورده بود، میتواند با الکل خودش را ارام کند. اما حتی الان هم احساس بدبختی میکرد.
_ بیخیال دختر... به نیمه ی پر لیوان نگاه کن. میتونست بد تر باشه.
از این بد تر هم میشد؟
سرش را پایین انداخت و اه عمیقی کشید.
کمی گذشت که صدای هق هق هایش بلند شد.
_ مگه من چی کم دارم؟ هم کار با قلم رو بلدم هم میتونم رنگا رو با هم ترکیب کنم. چرا منو قبول نمیکنن؟!
همانطور میان هق هق هایش داد میکشید و از دنیا گله میکرد.
سرش را پایین انداخت و هق هق های بلند تری سر داد که صدای شلپ شولوپ افتادن چیزی را داخل اب شنید.
سرش را بلند کرد و به مرد جوانی که داخل اب افتاده بود، نگاه کرد.
_ اخه کی نصف شب میاد برای شنا؟!

و دوباره داخل نا امیدی خودش فرو رفت.
اما یک چیزی عجیب بود. چرا این مرد از ان فاصله زیاد شیرجه زده بود؟
مگر نمیتوانست مثل دیگران بیاید کنار ساحل و مثل دیگران از انجا شنا کند؟
با فکری که ناگهان به ذهنش رسید، با ترس ایستاد و به مرد جوانی که هر لحظه بیشتر داخل اب فرو میرفت، نگاه کرد.
میدانست کارش بی معنی ست اما دست هایش را دو طرف صورتش گذاشت و داد زد: اهای! اقا! داری چیکار میکنی؟
معلوم بود که او صدایش را نمیشنید.
_چیکار کنم؟!
ته وون با درماندگی با خودش کلنجار میرفت که چکار کند. اگر ان مرد به هر دلیلی میمرد، او به هیچ وجه نمیتوانست خودش را ببخشد. از ان بد تر، نمیتوانست شاهد مرگ کسی باشد. ان هم درست جلوی چشمانش.
دیگر معطل نکرد و داخل اب پرید. دست و پا هایش را به حرکت در اورد و در ان تاریکی، به دنبال جسم مرد شنا کرد.
هوا تاریک بود و ته وون تقریبا هیچ چیزی نمیدید. خودش را به سطح اب رساند و نفس عمیقی کشید و دوباره زیر اب رفت.  بالاخره توانست چشم های نیمه بسته ی مرد و دست های شناورش را ببیند. دستش را دراز کرد و بازویش را گرفت و مرد را به خودش نزدیک کرد. مرد سنگین بود و ته وون در استانه ی خفه شدن به سر میبرد.
با سختی بسیار مرد را به خشکی رساند و کنارش دراز کشید. قفسه ی سینه اش با سرعت باور نکردی بالا و پایین میشد و خس خس میکرد.
کمی که گذشت تازه متوجه مردی که نجاتش داده بود، شد.
بلند شد و کنار مرد نشست. چند سیلی نرم به صورت صافش زد اما او ذره ای حرکت نکرد.
_ نگو این همه دردسر کشیدم اونم برای هیچی.
دست هایش را قلاب کرد و روی قفسه ی سینه ی مرد گذاشت. سینه اش را فشار

Tʜᴇ Hᴏɴ's Gɪʀʟ | KSJ | [Completed] Where stories live. Discover now