#3

153 33 1
                                    

سوکجین بطری نوشیدنی اش را بالا اورد و به بطری کانگ مین کوباند.
+ به سلامتی.
کانگ مین قلوپی از نوشیدنی اش نوشید و گفت: مگه الان نباید داخل گالری باشی و به فروشنده ها توضیح بدی چرا این نقاشی رو کشیدی؟
سوکجین بطری اش را روی میز گذاشت و گفت: اصلا حوصله ی وراجی برای مردم رو ندارم. اونا فقط دنبال یه چیزی میگردن تا خونه شونو تزئین کنن و به دوستاشون پز بدن. چه فایده داره وقتی ازم نمیپرسن انگیزه م برای کشیدن این اثر چی بوده؟
دستش را تکان داد و گفت: برادر و مادرم هستن. دیگه به من نیازی نیست.
کانگ مین سر تکان داد و گفت: اولین باره همچین چیزی از یه هنرمند میشنوم.
سوکجین خنده ی دندان نمایی کرد و گفت: باور کن ادمای یا استعداد تر از من هم پیدا میشن. من فقط فرصت خوبی داشتم. واگر نه نمیتونم خودمو هنرمند بدونم.
+ بسه دیگه حالم بهم خورد.
و هر دو شروع کردند به خندیدن.
کانگ مین به خنده های جین نگاه کرد و گفت: خیلی خوشحالم دیگه اون سوکجین افسرده و بیحال نیستی.
سوکجین قلوپ اخر نوشیدنی اش را سر کشید و گفت: خودمم خوشحالم.
بعد موبایلش شروع کرد به زنگ زدن.
+ خب... دیگه نمایشگاه تموم شده. من باید برم.
کانگ مین دستش را تکان داد و خداحافظی کرد.
سوکیجن تماسش را جواب داد و موبایل را روی گوشش گذاشت.
+ چه خبر هیونگ؟
سیوک جون اهی کشید که به وضوح شنیده شد.
+ اگه بهت بگم امروز کی اینجا بود خودتو میکشی.

سوکجین از رستوران بیرون امد و دید باران میبارد. در حالی که به اون طرف خیابان نگاه میکرد، گفت: حتما یکی از اون ادمای خیلی پولدار اومده بودن. نه؟
سیوک جون گفت: نه احمق! اون دختری که شب و روز مدل نقاشی هات شده اینجا بود.
لبخند از روی لب های سوکجین پاک شد. نه بخاطر حرفی که برادرش زد. بخاطر دختری که درست روبرویش بود.
دختر جوانی که مدام در خواب و بیداری تصویر او را میدید. کسی که تمام مدت در حال نقاشی کشیدن از ان بود.
و درست ان طرف خیابان ایستاده بود.
دست سوکجین شل شد و کنار بدنش افتاد. صدای الو الو گفتن سیوک جون هنوز داخل موبایلش میپیچید اما او اهمیت نمیداد. فقط و فقط به ان دختر خیره شده بود. انگار هیچ چیز نمیشنید و تمام دنیا داخل سکوت باور نکردنی غرق شده بود.
ناگهان شروع کرد به دویدن. باران میبارید و او میدوید. به بوق ماشین ها و بد و بیراه گفتن های راننده ها توجه نمیکرد و فقط به سمت ان دختر میدوید. وقتی به ان طرف خیابان رسید، دست هایش را باز کرد و دختر را در اغوش کشید.
ته وون با تعجب و کمی ترس به مرد غریبه ای که بغلش کرده بود، نگاه کرد.
_ م... مستی؟
اما اون مرد فقط یک چیز رو تکرار میکرد.
+ پیدات کردم... پیدات کردم.
ته وون با خودش فکر کرد حالا چطور میخواهد از دست یک مرد مست دیوانه
فرار کند.
_ ببین نمیدونم چرا با دوست دختر قبلیت بهم زدی اما من الان اصلا حوصله ندارم.

اما مرد خیال باز کردن دست هایش را از دور او نداشت.
ته وون دست هایش را روی شونه های پهنش گذاشت و سعی کرد او را از خودش جدا کند. اما او خیلی سفت دست هایش را دور ته وون حلقه کرده بود.
ته وون تحملش را از دست داد و داد کشید: اهای!
مرد به خودش لرزید و ارام سرش را بلند کرد.
_ میشه ولم کنید؟
سوکجین ارام دست هایش را باز کرد  و صاف ایستاد.
ته وون لباسش را صاف کرد و کیفش را روی دوشش جابه جا کرد.
چشم غره ای به سوکجین رفت و از کنارش رد شد. سوکجین مچ دستش را گرفت و باعث شد بایستد.
_ من واقعا شبیه دوست دخترتم؟!
سوکجین به رستوران روبرو اشاره کرد و گفت: میخوای تا بارون بند میاد اونجا بمونیم؟
ته وون به رستوران نگاه کرد. شاید بهتر بود کمی انجا میماند تا باران بیاید. اگر با این وضعیت پیاده به خانه میرفت مطمئنا سرما میخورد.
دستش را از دست سوکجین بیرون کشید و گفت: باشه. فکر بدی نیست.
و به ان طرف خیابان دوید و وارد رستوران شد.
__
سوکجین لیوان دمنوش را جلوی ته وون گذاشت و روبرویش نشست.
ته وون نگاه هوس انگیزی به دمنوش که بخار ازش بلند میشد کرد و گفت: الان پول همراهم نیست.
+ اشکال نداره. من با صاحب رستوران دوستم. مهمون من.
_ باشه پس.
و سعی کرد مثل کسی که دارد از سرما یخ میزند و میخواهد هرچه سریع تر ان لیوان را سر بکشد عمل نکند و با متانت لیوان را بردارد. اما سوکجین به وضوح لرزیدن بازوها و شانه های ته وون و موهای خیسش را میدید.

ته وون سریع جرئه ای نوشید و فهمید چقدر احمق است که حواسش نبود صبر کند تا دمنوش خنک شود.
_ سوختم!
سوکجین با ترس پرسید: خوبی؟!
ته وون در حالی که زبونش را بیرون اورده بود و بادش میزد صدایی در اورد که یعنی اره.
سوکیجن به قیافه ی مضحکش خندید و دست هایش را زیر چانه اش گذاشت.
ته وون لیوان دمنوش را بین دست هایش گرفت تا داغی اش کمی از سرمای بدنش کم کند، که متوجه شد سوکجین با لبخند بهش خیره شده است.
با خجالت چشم هایش را دزدید و گفت: به چی نگاه میکنی؟
+ از چیزی که فکر میکردم خوشگل تری.
ته وون لبخند خجلی زد و گفت: این بهترین جمله ای بود که امروز شنیدم.
اما بعد دست و پایش را جمع کرد و گفت: قبل همو دیدیم؟!
+ میشه گفت... من به نظرت اشنا نمیام؟
ته وون کمی به چهره ی سوکجین خیره شد. الان که فکرش را میکرد این مرد برایش اشنا بود.
_ چرا... خدا جون!
ته وون جیغ بلندی کشید و دست هایش را روی دهانش گذاشت.
_ تو... تو نمردی!
سوکجین از این که ته وون او را به یاد اورد لبخندی زد.
_ خدا جون مرسی! فکر کردم تبدیل به قاتل شدم.
+ منظورت چیه؟!
_ تو اصلا بهوش نمی اومدی. تمام سیعمو کردم اما فکر کردم مردی.
+ اما زنده موندم.
ته وون خندید و گفت: حتما خیلی سرسختی.
اما سریع خنده اش را جمع کرد و گفت: هیچی ولش کن.

بعد نگاهش سمت پنجره رفت و گفت: بارون بند اومده.
کیفش را برداشت و از پشت میز بلند شد.
_ بابت دمنوش ممنونم. دیگه میرم.
و سریع بیرون رفت.
+ صبر کن...
سوکجین به لیوان دمنوش نگاه کرد و گفت: دمنوشتو نخوردی.
و با نا امیدی به دور شدنش نگاه کرد. اما نباید میزاشت انقدر راحت از پیشش برود.

Tʜᴇ Hᴏɴ's Gɪʀʟ | KSJ | [Completed] Where stories live. Discover now