#4

151 33 0
                                    

ته وون با شنیدن صدای قدم های پشت سرش، اهی کشید و برگشت.
_ چرا دنبالم میکنی؟!
سوکجین مشغول بازی با سنگ ریزه های جلوی پایش شد و ارام گفت: کی همچین حرفی زده؟
ته وون عصبانی گفت: از وقتی از رستوران اومدم بیرون دیدم داری دنبالم میکنی. قدردانی برای نجات دادنت رو قبول میکنم. حالا برو.
سوکجین اهی به حماقت خودش کشید. مثل اینکه انقدر در مخفی کردن خودش موفق نشده بود.
+ من خونه ای ندارم. دنبالت کردم تا شاید بتونی کمکم کنی یه جا برای خواب پیدا کنم.
ته وون گفت: خونه ی من بزور برای دوتا ادم جا داره. درضمن ازم انتظار داری یه ادم غریبه رو تو خونم راه بدم؟!
+ دوتا؟!
_ برادرم هم هست. آه اصلا چرا دارم اینا رو به تو میگم. این همه متل و هتل هست. چرا نمیری پیش اون دوست رستوران دارت بمونی؟
سوکجین نمیدانست چه بگوید. عین بچه ها سرش را پایین انداخته بود و به زمین نگاه میکرد.
ته وون رویش را برگرداند و به راهش ادامه داد. سوکجین هم سعی کرد ارام تر از قبل دنبالش برود.
ته وون کلیدش را در اورد و در اهنی خانه اش را باز کرد. کمی هلش داد تا باز شود. و بعد وارد شد. سوکجین هم میخواست پا به داخل خانه بگذارد اما در محکم بسته شد.
سوکجین اهی کشید و با ناامیدی کنار در نسشت و گفت: اینجا هم بد نیست.
__
وقتی ته هان در را باز کرد تا به مدرسه برود، خیلی خودش را کنترل کرد تا با دیدن مرد بی خانمانی که کنار خانه شان نشسته بود، جیغ نکشد.

بجایش داد زد: نونا! یه گدا پیدا کردم.
ته وون سرش را از در بیرون اورد و با دیدن سوکجین اه کشید.
سوکجین لبخند خجلی زد و گفت: سلام.
__
بعد از شستن دست و صورتش از دستشویی بیرون امد.
ته وون دستمال پارچه ای به طرفش گرفت و گفت: صورتتو خشک کن.
سوکجین دستمال را گرفت و موقع برخورد انگشت هایش به پوست نرم دست ته وون، احساس عجیبی پیدا کرد.
ته وون که معلوم بود عصبانیست گفت: میرم یه چیزی بیارم تا بخوری. بعدش باید بری.
سوکجین سر تکان داد و ته وون به سمت اشپزخانه رفت.
سوکجین راه افتاد و داخل خانه قدم زد. همانطور که به قاب عکس های روی دیوار نگاه میکرد، چشمش به یک تابلوی نقاشی خورد.
نقاشی از زن جوان و زیبایی بود که کنار یک فواره ایستاده و پشتش کاخ زیبایی با سنگ ها سفید قد علم کرده است. چیزی که باعث شگفت زدگی سوکجین بود، حاشیه های صورتی و زرد نقاشی بود. این حاشیه باعث شده بود نقاشی با ظاهر سرد و خنکی ای که داشت، زنده و گرم به نظر برسد.
+ خدای من! کی اینو کشیده؟!
ته هان که در حال کتاب خواندن بود، گفت: خواهرم اینو کشیده.
سوکجین با چشم های گردش به ته هان نگاه کرد و گفت: جدی میگی؟
ته هان سر تکان داد و به اتاقی در گوشه ی سالن پذیرایی اشاره کرد.
سوکجین به سمت اتاق رفت و درش را باز کرد. حجم زیادی بوی رنگ به مشامش خورد که گواهی از کارگاه نقاشی میداد.
نقاشی های خشک و تازه ی زیادی داخل اتاق به دیوار تکیه داده شده بود. در تمام نقاشی ها رنگ های سرد و خنک استفاده شده بود.
ابی، سفید، خاکستری، کرمی و گلبهی اما تمامشان حاشیه هایی با رنگ های گرم

و جیغ داشتند.
سوکجین به تابلویی که از اسمانی ابری کشیده شده بود، خیره شد. در این تابلو حاشیه ی قرمز هندی و زرد ماسه ای کار شده بود. شاید به رنگ های سرد داخل تابلو نمیخورد اما هارمونی لذت بخشی ایجاد کرده بود که تماشاگر را مجبور به لبخند زدن میکرد.
_ اینجا چیکار میکنی؟!
سوکجین از حال خودش بیرون امد و به ته وون نگاه کرد.
+ معذرت میخوام. نمیخواستم فضولی کنم. تابلوی پذیرایی رو دیدم و...
ته وون به بیرون اتاق اشاره کرد و گفت: بیرون!
لحنش دستوری بود و سوکجین نتوانست در مقابلش بایستد. پس بیرون رفت.
+ میدونستی خیلی با استعدادی؟
ته وون پشت چشمی نازک کرد و در اتاق را بست.
_ اخه تو از هنر چی میدونی؟
سوکجین با خودش گفت: خیلی چیزا.
_ یکم سوپ و برنج داشتیم. میتونی بخوریشون. بعدش میری.
سوکجین پشت میز نشست و به غذای ساده ی روبرویش نگاه کرد.
+ بابت غذا ممنون.
و چوب های غذا خورش را صاف کرد و شروع به خوردن کرد.
هنوز اولین لقمه را دهانش نگذاشته بود که صدای کسی که دیوانه وار به در خانه ضربه میزد بلند شد.
_ باز چیشده!
ته وون بلند شد و در را باز کرد. یک زن مسن و تعدادی مرد پشت در ایستاده بودند.
زن مسن برگه هایی که دستش بود را به ته وون داد و گفت: ازتون میخوام خونه رو تخلیه کنید.
ته وون به برگه ها نگاه کرد و گفت: اما ما قرار داد یک ساله داشتیم. پول رو

هم پرداخت کردیم.
زن به داخل خانه نگاهی انداخت و به مرد ها اشاره کرد داخل بروند.
+ کسی که پولو بهش پرداخت کردید همه رو برداشته و زده به چاک. ماهم باید خونه رو بگیریم. حالا تخلیه میکنید یا خودمون خونه رو خالی کنیم؟
ته وون سریع گفت: باشه باشه! فقط...فقط سی دقیقه بهمون وقت بدید. خواهش میکنم.
خانم مسن برگه هایش را از ته وون گرفت و دور شد. ته وون در را بست و بهش تکیه داد.
_ بدبخت شدیم.
ته هان گفت: سه سوته جمعشون میکنم.
و به سمت اتاقش دوید.
سوکجین گفت: حالا میخواید چیکار کنید؟
ته وون که به سمت اشپزخانه رفته بود و ظرف ها را روی هم تلنبار میکرد، گفت: احتمالا چند روز میریم سونا. بعدش یه فکری به حالش میکنم.
سوکجین فکر کرد و گفت: میخواید بیاید پیش من؟
_ تو که خونه نداری. خودت گفتی. دیشب کنار خونه ی ما خوابیدی.
+ به خاطر همین میخوام لطفتونو جبران کنم.
__
سوک جیون ماشین را جلوی ادرسی که برادرش برایش فرستاده بود، پارک کرد.
در حالی که با انگشت هایش روی فرمان ماشین ضرب گرفته بود، در عقب باز شد و پسر نوجوانی روی صندلی نشست.
سیوک جون با ابروی های چروک خورده گفت: تو دیگه از کجا پیدات شد؟!
یک دفعه، در کنارش باز شد و سوکجین سرش را داخل اورد.
+ سلام هیونگ!
سیوک جون به عقب اشاره کرد و گفت: مهربونیت گرفته؟

+ یکی دیگه هم هست.
ته وون در عقب را باز کرد و کنار برادرش نشست.
سیوک جون با دیدن ته وون سوتی کشید و گفت: پس پیداش کردی.

Tʜᴇ Hᴏɴ's Gɪʀʟ | KSJ | [Completed] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora