The End

232 37 4
                                    

ته وون با خستگی داخل اشپزخانه شد و پشت سوپ ماهی اش نشست.
با دیدن ته وون و یاداوری دیشب، سوپ داخل گلوی سوکجین پرید و شروع کرد به سرفه کردن.
_ خوبی؟
سوکجین سر تکان داد و لیوان ابش را برداشت و کمی ازش خورد تا سرفه اش بند امد.
ته وون قاشقش را برداشت و مشغول خوردن سوپش شد.
چند دقیقه گذشت و ته وون دستی به کمرش کشید و گفت: چرا انقد کمرم درد میکنه؟
سوکجین خودش را بیخیالی زد تا ته وون کول کردنش را به یاد نیاورد.
اما ته وون جوری که انگار چیزی یادش امده باشد، گفت: اوه خدا جون!
سوکجین با ترس بهش نگاه کرد. اما ته وون سریع چند قاشق دیگر از سوپش خورد و از پشت میز بلند شد.
_ دیرم شد!
و به سمت اتاقش دوید. سوکجین نفس راحتی کشید و به خوردن ادامه داد.
__
وقتی سوکجین از اتاقش بیرون امد، ته وون را با چشم های متورم و قرمز در حالی که از پله ها بالا می امد دید.
+ خوبی؟
ته وون با بی حوصلگی داد کشید: به نظرت خوب میام؟!
سوکجین ترسید چیز دیگری بپرسد.
ته وون روبروی اتاقش ایستاد اما داخل نرفت. سوکجین همانطور انجا ایستاد که دید ته وون دارد پیشانی اش را به در میکوباند.
_ چرا.... چرا....چرا
سوکجین کمی فکر کرد. باید یک کاری میکرد تا ته وون انقدر احساس نا امیدی نکند. باید او را از تاریکی بیرون میکشید.
درست مثل کاری که ته وون باهاش کرده بود.
دست ته وون را گرفت و با خودش کشید.
_ هی چیکار میکنی؟!
سوکجین به سمت یکی از اتاق های داخل راهرو رفت و درش را باز کرد.
اتاق کاملا خالی بود و بجز یک پنجره و چندین قوطی رنگ چیزی داخلش به چشم نمیخورد.
+ تا حالا رنگ درمانی کردی؟
_ ها؟
سوکجین رنگ زرد لیمویی را از بین قوطی های رنگ برداشت و همه اش را روی دیوار خالی کرد. رنگ زرد اُریبی روی دیوار بجا ماند.
سوکجین لبخندی زد و گفت: من اینکارو از جکسون پولاک یاد گرفتم.*
به قوطی ها اشاره کرد و گفت: تو هم امتحان کن.
ته وون مردد به سمت قوطی های رنگ رفت و ابی کمرنگی را انتخاب کرد. روبروی دیوار ایستاد و نفس عمیقی کشید.
+ اجازه بده رنگ تو رو کنترل کنه نه تو اونو.
ته وون نفسش را بیرون داد و قوطی رنگ را روی دیوار پاشید.
خط اُریب دیگری روی رنگ زرد نقش گرفت.
ته وون که انگار خوشش امده بود، خندید و گفت: میتونم این کارو تا شب انجام بدم.
و قوطی دیگری برداشت.
رنگ سبز زمردی را روی دیوار پاشید و پشت سرش رنگ نارنجی.
سوکجین به انرژی ته وون خندید و خودش هم قوطی های رنگ را برداشت تا باهاش بازی کند.
رنگ صورتی جیغ را انتخاب کرد و ان را روی دیوار پاشید. پشت سرش،
____________________________________________________________
جکسون پولاک از مشکل اختلال دوقطبی رنج میبرده. هر وقت که افسرده و تو دار میشده، همسرش او را به کارگاهش میبرده و میگفته تا هرجور که دوست دارد رنگ ها را روی پارچه بریزد. و این کار باعث
میشده پولاک به خود واقعی اش بازگردد. بعد ها به این روش، رنگ درمانی میگویند.

ته وون رنگ قرمز جیغی روی دیوار ریخت که سوکجین را هم کمی کثیف کرد اما اهمیتی نداد.
ابی، سبز، گلبهی، نارنجی، طوسی و مشکی.
ان ها ساعت ها در حال رنگ بازی بودند که قوطی هایشان تمام شد.
وقتی به خودشان امدند، لباس ها و صورتشان رنگی شده بود و به نفس نفس افتاده بودند.
ته وون خم شد و دستش را روی زانو هایش گذاشت و گفت.
_ من عاشق این کارم.
سوکجین که روی زمین افتاده بود، گفت: منم عاشق توام.
ته وون خنده ی خسته ای کرد اما بلافاصله بعدش گفت: صبر کن ببینم...چی؟!
سوکجین بلند شد و نفس نفس زنان به سمت ته وون رفت.
موهای رنگی اش را کنار زد و به صورتش چشم دوخت.
+ من خیلی دوست دارم ته وون.
ته وون بدون هیچ حرکتی به چشم های قهوه ای سوکجین خیره شده بود.
سوکجین دستش را زیر موهای ته وون برد و ارام صورتش را به نزدیک برد.
ته وون میخواست چیزی بگوید و کاری انجام دهد با این حال همانطور انجا ماند.
سوکجین ارام لب هایش را به لب های ته وون رساند و بوسه اش را شروع کرد.
دستش را روی موهای ته وون حرکت داد و لب هایش را بیشتر به بازی گرفت.
بعد از مدت ها ته وون احساس میکرد کسی به او اهمیت میدهد و قلبش فقط و فقط.... برای او میزند.

Tʜᴇ Hᴏɴ's Gɪʀʟ | KSJ | [Completed] Où les histoires vivent. Découvrez maintenant