Lemon Station🍋

404 87 72
                                    


میخواستم اینو آخر داستان بگم اما اولش بهتره
مرسی که قراره بخونیش
امیدوارم حس خوبی ازش بگیری
و بش عشق بورزی
شاید خیلی روون نباشه ولی من با حس خوب نوشتمش و مطمئن میشم در آینده بهتر بنویسم
پس یکم از وقتتو واسش بذار*~*

♡♡♡♡♡

روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته
کتونی های سفیدش ، سرهمی طوسی رنگش که پایین  شلوارش و تا زده بود و کت مشکی رنگش
هارمونی جالبی و ایجاد میکنن
نور سفید تیر چراغ برق رو صورتش میخوره و نگین اشک مانند زیر چشمش میدرخشیه

صدای سوت یکی توی خیابون خلوت پچیده 
و صدا هر ثانیه نزدیک و نزدیک تر میشه

باظاهر شدن اون پسر با موهای بلوطی لَخت و پیرهن گشادی که دکمه های بالاش به حال خودشون رها شدن و سیگار نیمه سوخته تو دستش تهیونگ حس میکرد که توی دردسر افتاده

پسر به تهیونگ نگاه خیره ای انداخت جوری که تهیونگ زیر نگاهش جمع شد
پسر به تهیونگ  نزدیک شد و همزمان پک عمیقی از سیگارش کشید و دودشو تو صورت تهیونگ خالی کرد

و آروم لب زد : از موزه فرار کردی ؟؟؟
و بعد انگشت شستشو رو صورت تهیونگ کشید و نگینو از رو صورتش برداشت و اونو توی جیب پیرهنش گذاشت

تهیونگ شوکه از این حجم نزدیکی با پسر غریبه نفس هاش بی نظم شده بودن و با لکنت خواست حرفی بزنه که هیچ جمله ای به ذهنش نرسید

پسر غریبه  ازش دور شد و دقیقا رو به روش چهار زانو رو زمین نشست ، دوباره سیگارشو رو لباش گذاشت و بعد دودی کردن هوا نگاهی به تهیونگ کرد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت : ( نترس کاریت ندارم ، بعد از کلی کار و سر و کله زدن با ادم های واقعی فکر کردم یکی که از داستانا یا موزه ها فرار کرده میتونه سرحالم کنه )

تهیونگ ناخودآگاه لبخندی از صفتی که پسر غریبه بش داده بود  رو لباش نشست ، غریبه عجیب بود ‌‌‌.

همون موقع اتوبوس رسید ،
پسر غریبه با سر اشاره کرد و گفت
+ آخرین خط امشبه زود باش برگرد به موزت

تهیونگ بلند شد دکمه در و زد و بین در نگاهی به غریبه کرد غریبه ای که احتمالا برای اولین و آخرین بار دیده بودش
سوار شد و رفت
غریبه دستی توی موهای لختش کشید ، نفس حبس شدشو رها کرد و ... نگاه خیره ای به شماره اتوبوس و بعد به ساعت مچیش انداخت
چرا شو نمیدونست اما شده یکیو تو زندگیتون ببینید که حس کنید مال این دنیا نیست؟
مثلا مال یه دنیا دیگس ، دور از خسته کنندگی های این دنیا و حس کنید با دیدنش شما هم توی دنیاش غرق میشید
شوگا همچین حسی داشت ، شوگا میخواست بازم پسرو ببینه

و دیدار بعد ۲۴ ساعت بعد بود
جوری که تهیونگ مچاله رو صندلی نشسته بود که باز شوگا با اسکیتش روبه روش وایساد‌ و با لحن بانمکی گفت : هی فراری
تهیونگ متعجب از لقبش سرشو بالا آورد
شوگا به صورتش خیره شد جوری که انگار به زیباترین اثر هنریه دنیا خیره شده و لب زد : شوگا ام
و تهیونگ که حالا با یه لبخند نگاش میکرد اسمشو چند بار برای خودش تکرار کرد و
آروم گفت : منم فراری نیستم تهیونگم
شوگا خندید خودشو رو صندلی کنار تهیونگ انداخت جوری که  شونه هاشون محکم باهم برخورد کرد و گفت : چرا فراری ای  ، از موزه فرار کردی
و بعد موهای مجعد مشکی تهیونگ و از صورتش کنار زد ‌و دست کشید رو رد قرمز کنار لب تهیونگ
+ موقع فرار داشتن میگرفتنت ؟
+ این رد های قرمز چین؟
تهیونگ ضربان دیونه وار قلبشو خفه کرد و زمزمه کرد
_ رد گریمه
شوگا با تعجب تکرار کرد
+گریم؟
_ برای تئاتر ، بازیگرم
شوگا جوری که به صورت بازیگر رو به روش خیره بود گفت و گو شونو ادامه داد
+نقش فرشته هارو بازی میکنی؟

Lemon Station🍋Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin