دو نفر وارد اتاق شدن.. دی او دورم چرخید و دستش رو روی شونه ام گذاشت و محکم فشار داد و گفت
-اینا میتونن آدمت کنن!
دستش رو از روی کتفم برداشت و با فاصله ازم دست به سینه ایستاد و لبخند بدی روی صورتش نشسته بود.. نمیدونستم دقیقا چه خبره اما میدونستم خبر خوبی نیست.. به دونفری که کتشون رو در آورده بودند و سمتم اومدن با وحشت نگاه کردم.. عقب عقب رفتم و پشتم رو چک کردم شاید چیزی پیدا کنم تا از خودم دفاع کنم...اونقدر عقب رفتم که به دیوار خوردم.. با صدای مضطربی گفتم
+ش..شـ..شما کی هستین...ازجونم چی میخواین؟
یکیشون سمتم اومد با مشت بهم حمله کرد..جای خالی دادم اما نفر دیگه با پاش تویه شکمم زد..از درد خودمو جمع کردم.. نفر قبلی موهام رو با دستش گرفت و به گوشه اتاق پرت کرد.. از درد چشمام رو جمع کردم..حس میکردم پوس سرم کنده شده.. دی او بالا سرم اومد و محکم به پهلوم زد.. گردنم رو گرفت و سمت اون دو نفر پرت کرد.. دو دستم رو گرفته بودن و دست و پا میزدم که خلاص شم.. دی او دستش رو مشت کرد و خواست تویه صورتم بکوبه که یهو متوقف شد.. دستش رو پایین آورد و یقه لباسم رو صاف کرد و گفت
-اوخ.. یادم نبود ارباب صورت خوشگلت رو میخواد.. نزدیک بود زیرچشمت بادمجون بکارم...
دستش رو روی موهام کشید.. سرم رو به چپ و راست تکون دادم و مانعش شدم.. آروم ضربه ای به شکمم زد و با حالت مسخره ای گفت
-پس..با این حساب چجوری آدمت کنم..هوم؟... چون نمیشه بهت دست زد!!!
نیشخندی زدم و گفتم
+میخوای بگی با این دوتا نره غول نیوفتادی به جونم؟!!!!
-هه.. بزار ببینم... انگار نمیخوای یاد بگیری یه چیزایی رو!
با حالت متفکر بهم نگاه کرد و گفت
-واستا.. اینجوریام نیست که نتونم کاری بکنم..هخخخ..
به حرکاتش خیره بودم.. سمت کمد لباس رفت و بازشون کرد و گفت
-خسته نشدی از اون لباس چرت.. تنوع داشته باش!
نمیدونستم چی میگه.. جلوم ایستاد و دکمه های لباسم رو باز کرد.. صدام در اومد
+چی کار داری میکنی رواااانییییییی!؟؟؟؟؟
-هخخخ.. هیچی.. از این تیپت خوشم نمیاااد!
خودمو تکون دادم اما اون دو نفر دستم رو میکشیدن.. لباسم رو با هر زوری بود از تنم در آورد..بهم خیره شد.. چشماش برقی زد و گفت
-ووااااووووو!.. اوه شتت.. چه قدرسفیدی..
دستش رو روی سینم کشید.. فریاد زدم و گفتم
+به من دست نزنن!..
عقب رفت و با لبخند کجی گفت..
-نگران نباش.. منم مثل تو پسرم!
از تویه کمد چند دست لباس جلف برداشت...جلوم میگرفت و بعد از یک عالمه حرفای چرت و تحقیرامیز که تحویلم میداد لباس رو تویه کمد پرت میکرد و بعدی رو برمیداشت.. از کاراش عصبی شده بودم و درد داشتم.. دردی که نمیگذاشت راحت روی پاهام بایستم...هربار که لباس رو جلوم میگرفت و کج و راست میکرد خنده آزاردهنده ای می زد و با حرفاش مسخره ام میکرد.. تا اینکه بلوز نازک توری ای رو برداشت که آستینای حلقه ای داشت.. لباس رو جلوم گرفت و لبخند عمیقی زد..
-نظرت چیه لوهان؟
با عصبانیت گفتم:تو واقعا هیچ سرگرمی دیگه ای نداری؟...
بدون اینکه توجهی به حرفم کنه برگشت و تویه کمد لباس رو سرک کشید و با نیشخند سمتم اومد و گفت..
-اینا مناسبته!.. دقیقا برات دوخته شده😂..
چشمام روی لباس و شرتکی که دستش بود خیره موند.. باحرص داد کشیدم و گفتم
+هه... تو چی هستی؟
-آدم.. چیزی که تو نیستی
+من بمیرمم اینارو تنم نمیکنم
-اینکه میخوای بمیری به من مربوط نیست.. اما این سر و وضع رو دوست ندارم
+به درک.. تو کی باشی که بخوای دوست داشته باشی
-من یه مدیرم.. پس مشخص میکنم هر کس در جایگاهش چه کاری بکنه
+داری از حد میگذرونی.. اگه راست میگی بگو دستام رو ول کنن تا ضربه شستم رو ببینی
-خودمو بیشتر از این برات به زحمت نمیندازم
+یاااا.. ول کنین دستامو
دی او به افرادی که دستام رو گرفته بودن اشاره کرد ودستام رو کشوندن و روی تخت هلم دادن و یکیشون روی شکمم نشست.. با مشتام بهش کوبیدم اما دستام رو گرفت و مچ دستام رو با تموم قدرت فشار داد و مشتای بی جونم تویه هوا میچرخید...
با حس دستایی روی شلوارم پاهام رو با قدرت تکون دادم اما دستایی رو روی مچ پاهام حس کردم که مانع از حرکتم شد.. دی او بالای سرم ایستاد.. تویه چشمام کم کم اشک جمع شد.. ترسیده بودم.. نمیدونستم چی تویه اون ذهن خرابشه..
دی او با خنده شیطانی ای گفت
-پاهاتم مثل بدنت سفید و ظریفه.. وااااووو.. پسر.. تو چی هستیی😯...
با صدایی که کمی میلرزید گفتم: ولم کن.. چی از جونم میخوای.. من که تویه این اتاق حبسم و منتظر اینکه اربابت کارشو باهام بکنه ... اینکه حتی وقتی نیست هم عذابم بدین انصاف نیس؟
دی او شلوارم رو از پاهام در آورد و گفت
-تویه این دنیا هیچی منصفانه نیست!
خیلی راحت شرتمم در آورد وچند لحظه بهم خیره شد و گفت
-اینجا خبریه ها!
+کارتو بکن و گمشو برو
دی او لبخند کجی زد و شرتکی که بهم نشون داده بود رو پام کرد.. بعدم به سمت کمد اتاق رفت و یه سری لباس از توش برداشت و به یکی از اون پسرا داد.. پسری که روی شکمم نشسته بود رو صدا زد و به سمت در اتاق رفتند.. بعد از رفتن اون دو پسر از اتاق دی او به سمتم برگشت و لباس توری رو سمتم پرت کرد و گفت
-یه هرزه واقعی اینجوری لباس میپوشه😂👈
با دردی که هنوز داشتم به زحمت روی تخت نشستم و اشکی که از گوشه چشمم لغزید و با دستم پاک کردم و گفتم
+تو حق نداری بهم تهمت..
-بس کن لوهان.. تو حق نداری.. حق نداری... از اینکه آدمی تظاهر کنه متنفرم.. اگه از اول به جای این رفتار قبول میکردی و همونجور که تعیین شده کارت رو میکردی اینقدر شاخ به شاخ نمیشدیم.. من ادامه میدم تا ببینم کی کوتاه میای و از این نقش بازی کردنات دست برمیداری!!!
-من نقش بازییی نک..
با صدای بسته شدن در حرفم قطع شد.. پاهام رو تویه شکمم جمع کردم و سرم رو روی پاهام گذاشتم.. بغضم رو قورت دادم و با خودم شروع کردم به حرف زدن
+یااا.. لوهااان.. مرد که گریه نمیکنه!
++بگو چی کار کنم.. جز گریه برای این زندگیم هیچ راهی ندارم
+اینقدر ناامید نباش
++به چی امید داشته باشم.. هااا؟..
+...
++اون فقط ازم استفاده میکنه و دورم میندازه..
+..شاید اینکار رو نکرد
++میکنه.. بعد اینکه کارش تموم بشه .. اونوقت من حتی پاکیمم از دست دادم.. من باید میمردم..
+ناامید نشو
++بس کن لوهان.. بسه.. تو آدم بدشانسی هستی.. قبول کن.. تازه الان باید به خواست اونا چیزای جدیدی رم قبول کنی..
روی تخت خودم رو انداختم و سرم رو زیر باشت بردم و بالشت رو روی سرم فشار دادم و به هق هق افتادم..
تویه حال خودم بودم.. احساس سرما میکردم.. سرم رو از زیر بالشت بیرون آوردم و خودم رو جمع کردم ودستم رو روی بازوم کشیدم .. اتاق سرد بود و مشخص بود که تهویه ها روشنه.. لباس توری روی تخت رو برداشتم و بهش نگاه کردم.. میدونستم این لباس اصلا گرمم نمیکنه.. بخصوص که به شدت سرمایی بودم و داشتم میلرزیدم.. به کمد لباس نیم نگاهی انداختم.. تقریبا خالی بود.. دی او برای اینکه حرفش رو قطعی کنه کمد لباس رو حتی تقریبا خالی کرده بود.. لباس توری رو تنم کردم اما از سرما میلرزیدم.. ملافه سفید روی تخت رو دورم پیچیدم و سمت در اتاق رفتم و به در زدم .. بعد از چند ثانیه در باز شد و پسر خدمتکاری تویه چارچوب در ایستاد..
+من سردمه.. این تهویه هارو میشه خاموش کنین
با بسته شدن در به روم لبام رو روی هم فشار دادم.. دی او میخواست شکنجه ام بده.. میخواست به قول خودش ادامه بده.. برای همین داشت به روش خودش کارش رو پیش میبرد.. گوشه اتاق نشستم و خودم رو جمع کردم.. میلرزیدم.. از گشنگی کمی ضعف هم کرده بودم.. آروم چشمام رو بستم و گوشه اتاق به خواب رفتم..
چشمام رو با بی حالی باز کردم.. زمان زیادی گذشته بود.. حس خستگی میکردم.. چشمام رو گردوندم و متوجه سهون شدم که روی مبل و پشت به من نشسته بود و داشت کاغذایی که دستش بود رو نگاه میکرد.. سرمو روی پاهام گذاشتم و خودم رو به خواب زدم.. تصور اینکه من رو با این سرو وضع ببینه عصبیم میکرد.. پس بهتر این بود که کاری نکنم که حس کنه بیدارم و بی خیالم بشه.. چشمام رو بستم که یهو صداش رو شنیدم که صدام زد
-لوهااااااان
چشمام رو روی هم فشار دادم ..وانمود کردم که خوابم.. دوباره صداش اومد
-لوهان.. بیا اینجا بشین!
+...
-بهت گفتم از تکرار کردن خوشم نمیاااد!!!!
آروم سرم رو بالا کردم .. انگار سهون میدونست بیدارم.. ملافه رو بیشتر دورم پیچیدم و از جام بلند شدم و آروم آروم سمتش رفتم و روبروش روی مبل نشستم و چشمام رو به میز دوختم .. سهون کاغذایی که دستش بود رو روی میز گذاشت و گفت
-سرتو بالا کن.. خسته ام!.. حوصله ندارم همش بگم پس بهتره عصبیم نکنی...
سرم رو آروم بالا کردم و بهش که داشت سیگارش رو روشن میکرد نگاه کردم.. سیگارش رو روی لبش گذاشت و کشید و دودش رو تویه صورتم فوت کرد و به سرفه ام انداخت وبعد گفت
-بیا اینجا.. روی پام!
ملافه رو از زیر پام بالا کشیدم و به مبلی که نشسته بود نزدیک شدم و خواستم کنارش بشینم که من رو کشید و روی پاش نشوند.. درحالی که سیگار میکشید بهم خیره نگاه میکرد.. لبم رو گاز گرفتم و به تابلو روی دیوار نگاه کردم...
-نکن!
چشمام گرد شد و از گوشه چشم بهش نگاه کردم
-دفعه بعدی لبت رو گاز بگیری من میدونم و تو!
دستش رو روی صورتم گذاشت و به سمتش کشید و گفت
-به من نگاه کن.. با دیوار حرف نمیزنم!
از نگاه کردن به چشماش تفره میرفتم..
-به چشمام نگاه کن!
بالاخره به چشماش نگاه کردم.. با نگاه کردن به چشماش سرما تموم وجودم رو گرفت.. به خودم لرزیدم و دستام شل شد و لرزش خفیفی به جونم افتاد
-ازم می ترسی!!!!
+..
-لوهااااان
+ب..بله...
-ازم می ترسی؟!!!
+ن..نهه
-پس چرا میلرزی؟
+س..س..سردمممه
-این چیه دورت پیچیدی؟
+سردممم بوود
-لال میشدی بگی اینارو خاموش کنن
+...
با فریادی که کشید خودم رو جمع کردم و خواستم ازش دور بشم اما منو محکم روی پاش گرفته بود
-هر خری پشت اون دره.. همین الان بیاد اینجا..
در با تقه ای باز شد و پسری که پشت در بود داخل اومد وبه من که روی پاهای سهون بودم خیره نگاه کرد...پشت مبل ایستاد و خم شد و گفت:امرتون سرورم؟.. چیزی شده؟
-سرده.. اینارو خاموش کنین!
پسر تعزیمی کرد و فورا از اتاق خارج شد و چند ثانیه بعد هوای سرد کم شد و هوا رو به گرمی رفت.. سهون با اخم بهم زل زد و گفت
-اینو در بیار
ملافه رو محکم تویه مشتم گرفتم و گفتم
+سردمه..
-میگم درش بیااااار!!
دستش رو روی ملافه گذاشت و کشید و منم محکم گرفته بودمش.. اونقدر کشید که پاره شد و با فریاد گفت
-در بیااااار!
از فریادش دستام شل شد و ملافه از دستام رها شد.. سهون ملافه رو کشید و کامل از تنم در اومد و روی پاهای سهون افتاد.. با بهت بهم خیره شد و چشماش از روی بلوز توری پایین اومد و روی پاهای لختم افتاد و از خجالت سرم رو پایین انداختم و دوباره لبم رو گاز گرفتم که با ضربه ای که تویه گوشم زد به خودم اومدم و دستم رو روی گوش چپم گذاشتم و گفتم
+چرا میزنیم؟...
-گفتم نکن... نگفتم؟
+...
-این به اون در..
سیگارش رو کنار گذاشت و دستش رو روی رونای پام کشید و گفت
-جدا تو پسری؟.. هه... سوهو میدونه چی تویه دستاش بوده؟
چشمام روی دستش که روی رونام بود قفل شده بود.. نگاه سنگینش رو روی صورتم حس میکردم..
-منو ببین..
سرم رو بالا کردم و بهش نگاه کردم اما به چشماش نگاه نکردم.. نمیخواستم با نگاه کردن به چشماش تموم قدرتم رو ببازم و به لرزه بیوفتم..
-پس بالاخره حساب دستت اومده... خیلی درد کشیدی.. هوم؟...
+...
خندید و من رو روی مبل انداخت و روم خم شد.. فورا دستم رو روی سینه هاش گذاشتم و هل دادم و گفتم..
+نه.. درد نکشیدم!
سهون دستام رو گرفت و بالا سرم نگه داشت و صورتش رو جلو آورد و گفت
-پس یعنی شعورت بالا رفته!.. فهمیدی من کی ام😒..
+نههه..
-پس چی..؟
+نمیدونم
لباش رو روی لبام گذاشت و بوسید و ازم فاصله گرفت و گفت
-اگه خستگی امروزم رو در کنی... خیلی خوبه
روی مبل نشستم و بهش که داشت لباسش رو عوض میکرد نگاه کردم.. بعد اینکه لباسش رو عوض کرد به سمتم اومد و به سمت کاغذا خم شد سرش رو بالا کرد...بهم نگاه کرد و گفت
-پاشو..
نگاهش روی مچ دستام خیره موند.. ورقه ها از دستش رها شد و دستم رو تویه دستش گرفت.. از شدت کشیدنش آخی گفتم و با اخم غلیظی بهم زل زد و گفت
-این چرا اینجوریه؟
با قیافه جمع شده ای گفتم
+ها؟
-مچ دستت.. چرا قرمزه؟
+...
-لالیییی!.... کی اینکارو کرده؟
+برات مهمه؟...
-آره.. کی بهت دست زده؟
لبهام رو به هم فشار دادم.. سرم رو پایین انداخته بودم و نمیخواستم بهش نگاه کنم
-نمیشنوی؟!!!!... میگم کی بدون اجازه من بهت دست زده و مچ دستت قرمزه!!!
+...
دستش رو زیر فکم گذاشت و سرم رو بالا کرد.. دستش رو محکم فشار داد و گفت
-حرف بزن!
لبام رو از هم فاصله دادم.. صورتم به درد افتاده بود و نمیدونستم چی بگم.. سهون اونقدر عصبانی به نظر می رسید که حتی قدرت حرف زدن نداشتم!
ادامه دارد... .
YOU ARE READING
Back Over Dose
FanfictionCouple : HunHan , ChanBeak &.... Ganer : Criminal, Violent, Romence, smut & BDSM Writer : #ʟᴏʀᴅʰᵘⁿ شاید اگه لوهان میدونست قراره همراهی سوهو اون رو گرفتار اوه سهون کنه هیچوقت اون شب سرد زمستونی گول سوهو رو نمیخورد و وارد باندش نمیشد اما الان که توی...