Chapter 17

101 21 0
                                    

رو تخت دراز کشیده بود و مدام به اتفاقات اخیر فکر میکرد. نگران حال پدرش بود. اون مرد به سختی کار میکرد و سهون تموم این سالا دور از پدرش زندگی کرده بود و وقتی برگشته بود هم مایه ی دردسرش شده بود و الان.. حتی الان هم نتونسته بود کمک خاصی بکنه جز فرصت خریدن.. ناراحت بود.. حس میکرد آدم بی مصرفیه که حتی نمیتونه ذره ای مفید باشه.. اون چیزی که کای براش در نظر گرفته بود عملا انجام کارای غیرقانونی بود که پشت پوشش های اداری انجام میشد تا شرکت موفق تر باشه.. سرقت اطلاعات و نفوذ توی سیستم های دیگر شرکت ها باعث میشد کای با کمترین هزینه رقباش رو کنار بزنه و حالا سهون با عذاب وجدانی برای پذیرفتن حرف کای ، روبرو بود.. میدونست ورود به تیم UGO یکی از بدترین کاراییه که پذیرفته.. اون به خوبی میدونست کاری که میخواد کنه ممکنه به پلیس و زندان ختم بشه و قطعا در چنین شرایطی کای نمیومد کمکی به امثال سهون کنه چون ارزش های مهم تری وجود داشت از جمله اعتبار شرکت!

سرش رو برگردوند و به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود ولی افکار بر خستگی سهون غلبه کرده بود. نگاهش رو گردوند و چهره ی پدر و خانواده اش مقابل چشماش نقش بست. چه چیز زیبا تر از لبخند های پدر و مادرش بود؟.. چه چیز با ارزش تر از خانواده ای که داشت مهم بود؟..

دستش رو زیر سرش گذاشت و همونطور که فکر میکرد دست دیگه اش رو مقابل چشماش آورد و به اثر کم رنگ سوختگی روی دستش خیره شد

سهون سالها دور از پدرش و خانواده اش در آسایش و بدون ذره ای نگرانی بود و اگه مشکلی هم براش پیش میومد قطعا اونقدرا مهم نبود و فقط جبران زحمات پدرش و مادر مرحومش میشد نه ؟... مهم این بود که خانواده اش رو نجات بده.. نامادریش باید فرزندش رو به دنیا میاورد و اگه خواهر کوچولوی شیرینی نصیب سهون میشد قطعا پدرش هم به زندگیش امیدوارتر میشد و مدام در گوش سهون از نبودنش و از دنیا رفتنش حرف نمیزد

پلک های خسته اش روی هم رفت و عقربه هایی که به آرومی راه میرفتند، شروع به سبقت گرفتن از هم کردند.

 

راهروی نیمه تاریک پیش روش رو طی میکرد و دستش رو به دیوار های نم تونل میکشید.. هر چند متر ، لامپ نئونی روی دیوار ، جونی به مسیر میداد و میگفت که هنوز به تاریکی مطلق نرسیده..

نگاهش هر ازگاهی میچرخید و قدماش تند تر میشد.. صداهایی توی گوشش تکرار میشد .. صدا هایی که از آدم های دردمند به گوشش میرسید. قدماش رو تند تر برداشت و بالاخره به انتهای تونل پیش روش رسید و اهرم در رو کشید و بعد از گردوندن میله ی متصل به در با قدرت راهش رو باز کرد و کمی جلو تر دیواری رو دید که مثل در باز شده بود

نزدیک دیوار ایستاد و با چشمای گرد به مقابلش خیره بود

مردی بلند و چهار شونه و پشت به سهون لبه ی میز تکیه زده بود و پسری با چهره ی تقریبا مات روی مبل، تقریبا در راستای دیدش نشسته بود

Back Over Dose Where stories live. Discover now