Chapter 35

249 45 8
                                    

سمت لوهان برگشت و به بدن زخمی لوهان که از درد خودش رو جمع کرده بود و شیشه ها به بدنش فرو رفته بود نگاه کرد... دستش رو پایین آورد و از روی بک کنار رفت.. بک که فرصت رو غنیمت دید از روی مبل بلند شد و از سهون فاصله گرفت و به لوهان کمی نزدیک شد و گفت
+چی کارش کردی سهون؟
سهون بی هیچ حرفی به لوهان نگاه میکرد.. بک لوهان رو گرفت و از روی زمین بلند کرد.. خرده های شیشه به بدنش رفته بود و جای جای بدنش از بغل و دست ها و پشت خونی بود
بک با صدای بلند سر سهون فریاد کشید و گفت
+باید ببریمش دکتر
سهون خیلی سرد جواب داد
-نیاز نیست..
+چی داری میگی.. ببین چی کار..
-گفتم.. نمی خواد دایه ی مهربون تر از مادر بشی
+سهون
-من و تو هنوز باهم کار داریم
+پس این پسر.. این چی!
-اونم مشکلش حل میشه
بک بازوی لوهان رو گرفت و روی مبل نشوند و فورا به سمت آشپزخونه رفت و فریاد زد
+جعبه ی کمک های اولیه اینجاس؟
-من چه میدونم
+چطور میدونی دوست شیوعه.. و همه چیز رو... اون وقت نمیدونی جعبه ی ...
-بگرد پیدا میکنی
لوهان چشماش رو از درد و سوزش به هم فشار میداد.. سهون جلوش بشکنی زد و گفت
-من رو ببین!
سرش رو بالا کرد و به سهون خیره شد
-بهت گفتم از اون اتاق کوفتی نیا بیرووون!
×داشتی میکشتیش
-به تو چه... مگه بهت نگفتم نیااااا
×اون مثل من نیست که
-قطعا اون مثل تو نیست!.. قطعا اون حداقل یه سرو گردن از تو بالاتره.. و خانواده و بستگان قدرتمندی داره.. هاه... تو با نگاه کردن هم میتونی بفهمی..
لوهان با ناراحتی به حرفای تحقیر آمیز سهون گوش داد و دستش رو که توش شیشه فرو رفته بود مشت کرد و فشار داد و خون با شدت بیشتری ازش جاری شد
-آخه تو کی هستی که خودت رو میندازی وسط؟... اون همسر آینده ی منه.. تو چی.. تو یه برده ی..
×بسه
لوهان به سختی از روی مبل بلند شد و همونجور که آروم آروم راه افتاد گفت
×با همسرت خوش باش
سهون با نیشخند گفت
- حتما
قدم هاش رو به سختی برداشت و با دست دیگه اش وزنش رو به دیوار تکیه داده بود.. به زحمت خودش رو به اتاق نزدیک کرد..اما قبل اینکه به اتاق برسه پاهاش سست شد و تویه راهرو افتاد..
به دیوار راهرو چسبید و سرش رو به عقب به دیوار تکیه داد.. فکر کرد.. همسرش... همسر اوه سهون!..
اشک تویه چشمای لو جمع شد.. حس پوچی.. حس بی ارزشی داشت.. حس یک هرزه.. حسای بد.. سهون همسر داشت اما لوهان رو به کار گرفته بود و جای جای بدنش رو..
این منصفانه نبود.. مگه لوهان چه گناه بزرگی تویه زندگیش کرده بود که وسیله ی بازیه سهون شده بود.. اشک از چشماش پایین چکید... لوهان مدت ها بود سختی کشیده بود.. حتی مادرش و پدرش اون رو رها کردن تا بمیره.. اگه غیر این بود لوهان برای زنده موندن وارد گروه های طبهکار نمیشد.. اون طعم تلخ تنهایی و بی کسی رو هر روز میچشید و شاید اگه مادرش اون طوری رهاش نکرده بود الان درس خونده بود و به یک جایی رسیده بود.. اونوقت هم میتونست شکمش رو درست سیر کنه و هم جایگاه خوبی داشت... اما اون به خاطر شرایط سختش از خیلی چیزا محروم شد.. دلش خوش بود که به خاطر هوشش پیش سوهو میمونه و سوهو حامیش میشه و کمک میکنه بهتر و بهتر بشه.. فکر میکرد سوهو اون رو به چشم برادر کوچیکترش میبینه.. اما حتی سوهو نتونست بدشانسی های لوهان رو ببینه و لوهان رو تویه این چاه عمیق انداخت...
دستاش رو به زمین کشید و سعی کرد حرکت کنه.. درد تویه دست ها و پاهاش و کمرش باعث شد ناله ی ضعیفی کنه.. لوهان خسته بود.. از زندگیش و تلاشش... از اینکه بعد از کتک خوردن از سهون.. بی رحمی هاش و تجاوزایی که بهش میکرد.. توهین ها و تحقیرهایی که شد اما تحمل میکرد.. باز هم امید داشت که زندگیش بهتر بشه و نجات کنه.. حتی با این عنوان که بالاخره دل سهون به رحم بیاد و کمترین حقوق لوهان رو بفهمه... به دست های پر خونش نگاه کرد.. آستینش رو کمی بالا کشید و جای ضربه های سهون و کبودیای که هنوز کامل نرفته بود، دست کشید.. آیا اگه لوهان از شر بدنش خلاص میشد سهون هم بی خیالش میشد.. رهاش میکرد که به دردش بمیره!... یا اگه لوهان به یه بار میرفت و اجازه میداد کسی دیگه ای هم باهاش باشه.. سهون به خاطر این که دیگه تنها کسی  نبود که با لوهان بوده ازش دست میکشید؟!... پاهاش رو روی زمین کشید و خودش رو به در اتاق نزدیک کرد.. با خودش فکر کرد.. اگه اینقدر میخواست از دست سهون فرار کنه.. چرا باز هم وقتی باهاش به بدترین شکل های مختلف خوابیده بود، لوهان لذت برده بود.. چرا به فکر سهون بود... اصلا چرا براش مهم بود سهون اون پسر رو نزنه.. به چهره ی پسر فکر کرد.. ته چهره ی آشنایی داشت اما لوهان نمیتونست بفهمه اون رو کجا دیده... و شاید کسی رو مشابهش دیده بود..
...
بک به اتاق اومد و به جای خالیه لوهان نگاه کرد و طرف سهون برگشت و فریاد زد
+کجاس!!!!!!!!!!!!!!
-کی؟
+پسره ی بدبخت.. دوست شیو
-به تو چه!
+سهون تو متوجه نیستی چه وضعی داشت
سهون از روی مبل بلند شد و مقابل بک ایستاد.. یقه ی بک رو صاف کرد و گفت
-پنج دقیقه فرصت داری بری... وگرنه بدتر از بلایی که سر اون اومد... سر تو میاد!
بک دست سهون رو گرفت و به چشمای جدیه سهون خیره شد و گفت
+فکر میکنی من هر کی ام که هر کاری دلت بخواد بکنی!
سهون دستش رو از دست بک بیرون کشید و گفت
-اتفاقا معتقدم تو کسی نیستی!
بک خنده ای کرد و گفت
+به خودت خیلی مطمئنی.. نه؟
-دو دیقه مونده
+نمیرم
-باشه.. یک و سی ثانیه
بک به چشمای جدیه سهون که رگه های قرمز توش دیده میشد نگاه کرد... درست فکر میکرد .. سهون انگار واقعا دنبال حرکتی از بک بود... ترس ویه دلش افتاد پس بی معطلی کتش رو که در آورده بود پوشید و سمت در خونه رفت... مقابل در ایستاد و سمت سهون که با نیشخندی روی لبش بهش خیره بود، چرخید و گفت
+شیو رو ددی بگو کارش داشتم.. منتظرشم... حتما بهم زنگ بزنه.. یا خودمـــ
-زیاد حرف میزنی!
بک با عصبانیت مشتش رو فشار داد و در رو باز کرد و از خونه خارج شد و محکم در رو کوبید... با رفتن بک.. سهون به سمت اتاقی که لوهان رفته بود حرکت کرد.. رد خون کف راهرو ریخته بود.. با دقت قدم برداشت تا پاهاش خونی نشه.. در اتاق باز بود و لوهان گوشه ی اتاق خودش رو جمع کرده بود و بی حال بود.. سمتش رفت و سرش رو از زمین بلند کرد و لوهان رو روی زمین نشوند و دستاش رو دور صورتش قاب کرد و گفت
-هی... لوهان.. چشمات رو باز کن!
لوهان با بی حالی چشماش رو باز کرد و به سهون خیره شد
-خوبی؟
همچنان بدون هیچ حرفی به سهون خیره بود.. لوهان میدونست که سهون فقط چند دقیقه نهایتش آرومه و دوباره قراره بهش آسیب بزنه پس تصمیم گرفته بود باهاش حرفی نزنه
سهون دستش رو از زیر صورت لوهان برداشت و بازوی لوهان رو گرفت تا بلندش کنه.. لوهان ناله ی خفیفی کرد ...
-درد داری؟
لوهان آزرده به سهون نگاه کرد و گفت
+ارباب
سهون که سعی داشت لوهان رو بلند کنه از حرکت ایستاد و به لوهان خیره شد
+بهت.. دلسوزی.. نمیاد!
...
















ادامه دارد... .

Back Over Dose Where stories live. Discover now