Chapter 10

171 30 14
                                    

روی تخت تکون خورد و قلت زد.. نفسای تند و بلندش سکوت اتاق رو میشکست


" + ازت متنفرم


+ هر کی بگه ازت متنفرم رو میبوسی؟


- آره


+ اگه بگه عاشقتم چی؟


+ هر چند کسی نمیگه


- برای کسی که بگه عاشقتم میمیرم.. "



پلکاش رو روی هم فشار داد و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش لغزید و به پهلوی چپش چرخید


" - اون کجاس؟..


+ دیونه شدی سهون!!!؟؟؟؟


- حالش خوبه؟


+ احمق تو به خاطر اون عوضی تا مرگ رفتی!!!.. بعد میپرسی خوبه؟


سرم دستش رو کشید


- خسته ام.. جوابمو بده


+ نکن روانی.. رفته‌.. یک هفته اس رفته آمریکا.. عالی بود! "



ابروهاش توی هم رفته بود و مردمکش زیر پلکاش با بیقراری تکون میخورد


" - تو قاتلی.. تو باید بمیری سهون!..


مشتش رو محکم روی کلید های پیانو کوبید.. به قاب عکس خیره بود.. صدای تیراندازی توی ذهنش بود


- اون مرده.. ادعا دارن تو اون شب باعث مرگش شدی..


- اون بچه ی عمو نیست.. اون هیچ سهمی نداره .. نداره!... "


موهاش روی بالش پخش بود و عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود.. پریشون به نظر میرسید و انگار داشت خواب بدی رو میدید.. تکون های شدیدی خورد و در یه لحظه از خواب پرید.. تند تند نفس میکشید.. به جلوش خیره بود.. اتاق نیمه تاریک و دنیای خارج از اون خواب هنوز بهش نفهمونده بود فقط یه خواب رو از سرش گذرونده.. دستش رو نزدیک میز تختش برد تا لیوان آب رو برداره که یهو افتاد و با صدای بدی شکست.. به خورده های شیشه ای که کف اتاق نیمه تاریک برق میزدن نگاه کرد. برق شیشه ها بدن خیس عرقش رو لرزوند. از لحظه ای که به سئول پاشو گذاشت دوباره کابوس های بی سرو تهش شروع شده بود و روح و روان سهون رو هدف گرفته بود. نمیدونست چرا خواب های عجیب و وحشتناک رو میبینه ولی چهره ها و مکان های توی خوابش مات و حتی ناشناسن.. تنها جزء خوابش که میتونست ببینه ایو بود و اون هم عجیب بود.. اینکه توی اتاق بزرگ و نیمه تاریکی روی مبلی نشسته و آیو براش جام شرابی رو روی میز میگذاره و نگاه سردش رو روی چهره ی آیو میپاشه و سیگارش رو که بین انگشتاشه تو جام مشروب فرو میکنه و میگه که تنهاش بگذاره...


اون نگاه برای سهون غریبه بود.. حتی خودشم توی خواباش با چیزی که همیشه پدرش میگفت فرق داشت. سهونی که توی خواباش بود خیلی ترسناک بود.. خیلی سرد بود..

Back Over Dose Where stories live. Discover now