Chapter 41

217 38 0
                                    

به نقطه ای خیره بود و تویه افکار محوش گم شده بود.. سهون در مورد خانواده ی لوهان زیاد کنجکاوی نکرده بود.. تموم نتایجش برای در آوردن اون گذشته چیز کاملی نبود.. فقط یه نشانی از مادرش در آورده بود و وقتی به دیدن اون زن رفت تنها چیزی که انجام داد نفرین کردنش بود...
زنی که پسرکش رو تویه اون وضع رها کرده بود و بی خیال از تعلقات زندگی و لوهان.. داشت با همسر جدیدش زندگی میکرد و دوتا فرزند هم داشت..
سهون هنوز هم نگرانی اون زن رو برای فرزندانش رو فراموش نمیکرد.. دیدن اون زندگی خوب بیش از حد ظالمانه بود
چون سهون میدونست لوهان چقدر زجر کشیده و دنبال این زن و خانواده از هم پاشیده اش گشته
منصفانه نبود... هیچ کجای این داستان منصفانه نبود از اون جهت که لوهان کاری نکرده بود که مستحق این همه درد و رنج باشه
و از طرفی مادری که تا این حد بی خیال بود و لوهان رو که از خون خودش بود فراموش کرده بود.. پدر لوهان هم که یک نقطه ی کور بود.. لوهان نه تنها چیزی ازش جایی نگفته بود بلکه حتی انگار خودش به عمد از گشتن دنبال اون مرد دست کشیده بود.. و شاید الان اون مرده بود!
تنها چیزی که میتونست سهون رو نگران کنه داشتن یه برادر کوچیکتر بود.. تنها چیزی که لوهان از اون برادر داشت یه عکس قدیمی بود که چهره ی خیلی واضحی هم نداشت و تازه به نظر میومد که چهره ی اون برادر هم خیلی وقته از ذهن لوهان پاک شده
آره..برای سهون ترسی وجود نداشت اما این زیاد هم جالب نبود.. با صدای در به خودش اومد و به دی او که برای خودش و سهون فنجون قهوه رو میگذاشت نگاه کرد.. شاید از نظر بقیه خنده دار میبود اما دی او برای سهون بیشتر شبیه یه مادر بود.. یا یه دوست که سهون رو دو سه بار از مرگ حتمی نجات داده بود و در نتیجه فرد مورد اعتمادی بود.. البته سهون همیشه با این مورد که رابطه ی اون و کای در آخر چی شد درگیر بود.. چون میدونست کای خیلی تو نخ دی او بود.. اما اینکه در نهایت چی شد جوابی براش نداشت
درحالی که فنجون قهوه اش رو مقابل لبش برده بود و بخار گرم و مطبوعش رو وارد ریه هاش میکرد از دی او پرسید
-قبل اومدنم با کای حرفی زدی؟
دی او که سوال ناگهانی سهون رو شنید با کمال آرامش روی مبل جابجا شد و نگاهش رو از فنجونش به سهون داد و گفت
+آره.. اما حرفای چندان مهم و جالبی نبود.. میخوای بدونی؟
سهون کمی از قهوه اش نوشید و گفت
-نه.. فکر نکنم مهم باشه
دی او سری تکون داد و درحالی که فنجونش رو روی میز میگذاشت گفت
+اوهوم.. مهم نیست!
فلش بک
کای وارد سالن شد و خدمتکار ها اون رو به تالار پذیرایی راهنمایی کردن.. دی او پشت سر کای وارد شد و به کای که روی مبل نشسته بود و انگشتاش رو لای هم قفل کرده بود خیره شد.. کای سرش رو برگردوند و به دی او نگاه کرد.. هنوزم اون پسر سرکش در نظرش جذاب بود.. هنوزم تشنه به دست آوردنش بود اما دی او پسر سرسخت و غیرقابل نفوذیه
دی او که با سکوت کای روبرو شده بود پیش قدم شد و گفت
+اینجا چی کار میکنی
-اومدم ببینمت!
دی او دست به سینه شد و طلبکارانه گفت
+چرت نگو... اینجا امارت ارباب اوهه نه خونه ی دو کیونگسو!
کای نیشخند مسخره ای زد
-مگه تو خونه ات هم میری؟.. اصلا خونه ای داری؟
دی او دندوناش رو روی هم کشید.. حقیقتا کای بی ربط نمیگفت.. دی او خیلی وقت بود به خونه اش سر نمیزد
کای با خنده از روی مبل بلند شد و مقابل دی او ایستاد
-تا کی میخوای برای سهون خدمت کنی و ارباب اوه صداش کنی؟...
+تا زمانی که موجودی به نام تو وجود داره و میخواد بهش ضربه بزنه
-دی او... تو میدونی من به دوستم ضربه نمیزنم!
+سابقه ات روشنگر همه چیه کیم جونگین!
-هاا.. سابقه ی سهون چی.. نمیگه زیادی آشغاله با این حال تو طرفشی!؟
+مثل تو که تویه یارکشی بکهیون رو سمتت بردی.. و سهون رو به این روز انداختی!
-نه .. نه.. اشتباه نکن.. بکهیون خودش اومد سمتم
+هه
کای با پرویی تمام به دی او نزدیکتر شد و در یک لحظه دی او رو تویه بغلش کشید.. چشمای دی او بیش از حد باز شده بود و چند ثانیه ای طول کشید تا بفهمه قضیه چی شده.. تقلا کرد تا از بغل کای بیاد بیرون اما بازوهای کای قفل محکمی بود که قصد نداشت از دور دی او باز بشه
+ولمم کننننن!
کای بیشتر دی او رو به خودش چسبوند
-دست از این ارباب بکش... میدونی چقدر مشامم تشنه ی بوی تنته؟.. چقدر جات با هوای خالی تویه آغوشم پر شده؟
-زر مفت.. راستش رو بگو هرشب کامت تو حلق کی خالی میشه؟.. هوم؟..
سرش رو سمت گردن دی او برگردوند و لباش رو روی اون پوست خواستنی گذاشت.. دی او سرش رو تکون داد
+نکن
-کامم تا الان سهم هیچ کس نبوده.. اما یه مرد نمیتونه همیشه یه ترسا باشه!...
+بس کن.. من بچه نیستم
-اما بچه شدی!.. این لجبازیات داره پیرم میکنه
+چوب خطات رو پر کردی کای.. تو.. به برادر خودت پشت کردی
-نکنه فراموش کردی اول سهون به همه چی پشت پا زد!
+تو ازش بزرگتر بودی!
-فقط یه ماه!.. اما دلیل نمیشه وقتی حرمت برادریمون رو برای اون پدر لجنش زیر پاش گذاشت..بازم بزرگی کنم!
+سعی نکن اطرافش رو خالی کنی
-سعی میکنم تورو به دست بیارم
+کیم کای.. اشتهات زیاده.. رو دل میکنی
-اتفاقا جزء مواد ضروریه بدنمی.. مثل اکسیژن!
+آفرین.. مهارتت برای مخ زنی بیشتر شده
-نه.. زیادی بهت محتاجم
+ولم کن جونگین.. ولم کن لعنتی..
درحالی که اشکش رو به زور تویه قاب چشماش نگه داشته بود گفت
-ولم کن دارم خفه میشم.. چی میشد کنار هم میبودین!؟
کای دستش رو به تناوب پشت دی او حرکت داد..
-نشد
+آرزوی محالی نیست
-آرزوی محالی شد!
+من تو رو انتخاب نمیکنم..
-وقتی سهونی نباشه.. مجبور میشی
دی او با این حرف کای سرجاش خشک شد و انگار آب سردی روی بدنش ریخته شد
+چــ..چی میگی؟
-ازش بکش بیرون... سهون.. تویه مردابیه که هرچی دست و پا بزنه زودتر به مرگش نزدیک میشه!
دی او اینبار با تموم قدرت از بغل کای جدا شد.. با بهت به چشمای کای نگاه کرد و گفت
-تو.. میخوای چی کار کنی؟... نگو که میخوای .. بکشیش؟... من.. من نمیزارم
کای لبخند معناداری زد و گفت
-من دستم رو به خون کثیفش آلوده نمیکنم
+خفه شو.. سهون از توام پاکتره
-نه دی او.. بیا برای یه بار هم شده ببین که اون دوست دخترم رو کشت
+نه کای.. نفرت چشمات رو کور کرده.. سهون قاتل نیست
-عه؟!... چندتا نوچه اش رو جلو چشمای خودت کشته!؟
+خائن بودن.. وگرنه اون مثل تو.. حسابش رو با بی گناه ها صاف نمیکنه!
-اما چیز دیگه ای رو میبینم دی او..
+سهون تبرعه شد و اون ماجرای لعنتی بسته شد.. اما تو هنوزم گیر اونی؟
-من برخلاف اون چه تو فکر میکنی.. از اون سهون لعنتی.. دل رحم ترم
+تمومش کن... این بازی کثیفی که راه انداختی
کای سمت مبل رفت و روش نشست..
-تا حسابم باهاش صاف نشه.. نه!.. اصلا!
دی او با حرص گفت
+ارباب نیستند.. بهتره یه وقت دیگه بیاید!
-منتظرشون میمونم
+هه
دی او برگشت و به سمت در رفت تا از اون محل خفقان آور خلاص بشه .. حرفای کای دی او رو از همه چی نا امید کرده بود.. در همون حال بود که کای گفت
-بهت هشدار میدم دی او... سهون خیلی وقته داره غرق میشه.. و تو... بهتره الکی قربانی نشی
+میرم به کارم برسم.. کاری داشتید میتونید به خدمتکار بگید آقای کیم!

فنجون رو روی میز گذاشت و گفت
-قهوه هات خوشمزه ان
دی او که تازه از فکر بیرون اومده بود گفت
+میخوای بازم برم درست کنم؟
-ایده ی خوبیه
دی او از روی مبل بلند شد تا بره که در زده شد و چانیول وارد شد.. با چشماش به چان چشم غره ای رفت و گفت
-هنوز بهت یاد ندادن مثل..
چان :ببهشید ببخشید دی او
سهون به وضعیت چان نگاه کرد و از بالا تاپایین چان رو برانداز کرد.. به نظر چان از جنگ نیابتی برگشته بود
-چی شده؟
چان به سهون نزدیک شد و چند ثانیه صبر کرد تا حالش جا بیاد و بعد گفت
نمیدونم.. گفتنش درسته یا نه خیلی دیر شده
دی او سمت چان چرخید و کنجکاو به چان خیره شد
-چی؟
چان آب دهنش رو قورت داد و آروم و شمرده شروع کرد
+رئیس اوه.. به من و افرادم دستور داد تا بیون بکهیون.. پسر عموی عزیزت رو بدزدیم ..‌ و خب.. تا اینجا فکر میکردم مشکلی نیست.. اما بد شد
-هاه.. تو واقعا پدر من رو دست کم گرفتی... اصلا چطور تونستی چنین حرکتی بزنی؟
+لطفا گوش کن
دی او:بزار حرفش رو بزنه
-بگو
+خب.. اون ازم خواست به زور از بکهیون برای یه سری سند امضا بگیرم
دی او: خب؟
+اون سندا.. اینطور طراحی شدن که ارباب با بکهیون ازدواج کنه و یه سری مسائل کاری..
قبل اینکه جملات چان کامل بشن سهون با تعجب و شک گفت
-چی!
چان کمی عقب رفت و لبخند آرومشم خورد و سرش رو پایین انداخت
-آخرش؟
+خب.. من این کار رو نکردم.. اومدم بیام و ازت بپرسم
-لعنت... باید باهاش حرف بزنم
سهون با عجله گوشیش رو از روی میز برداشت و شماره ی پدرش رو گرفت.
-الو
+بله
-سلام پدر
+خوبی هون
-باید ببینمت
+مشکلی پیش اومده؟!
-پیش نمیاد اگه شما بهم اعتماد کنید و تویه چیزی دخالت نکنید
+چان پیشته؟
-خوبه که فورا متوجه منظورم شدید
+سهون.. پسرم
-پدر واقعا میدونید دارید چی کار میکنید؟
+این به صلاحته و برای اطمینانه!
-من اجازه نمیدم
+تو نمیدونی پسره ی احمق
-مزاحمتون نمیشم
گوشی رو قطع کرد و تویه دستش سپرد و با جدیت به سمت در خروجی راه افتاد.. دی او با نگاهش سهون رو دنبال کرد و در نهایت طاقت نیاورد و دنبال سهون افتاد و صداش کرد تا بایسته.. اما سهون به سرعت سمت حیاط امارت میرفت و دی او رو مجبور کرد که دنبالش بدوه.. قبل اینکه به سهون برسه متوجه شیو شد.. سرعتش رو کم کرد و بالاخره به سهون رسید
شیو با دیدن سهون سمتش رفت ولی سهون اونقدر عصبانی بود که به شیو تنه ای زد و به سمت پله های ورودی رفت..شیو که عصبانیت سهون رو دید نگران شد و فورا فکرش سمت لوهان رفت و با صدای بلند لوهان رو صدا کرد..
به آخرین پله رسید که با صدای شیو خشکش زد.. لوهان اینجا بود؟.. فورا برگشت و شیو رو صدا کرد
-شیومین!
شیو که هنوز زیاد دور نشده بود سر جاش ایستاد.. برگشت و به دی او که بین اون و سهون ایستاده بود و نمیدونست کدوم سمت بره خیره شد.. نگاهش رو از دی او گرفت و توجهش رو به سهون که بهش نزدیک میشد داد
سهون مقابل شیو اومد و درحالی که هنوز اثرات عصبانیت روی صورتش بود گفت
-لوهان اینجاس؟
شیو سری تکون داد و گفت
+آره از من زودتر رسید اومد دیدنت..
-دیدنم!
+من پشت ترافیک گیر کرده بودم.. اون پیاده اومد سمت امارت.. مگه نیومده؟
سهون با تعجب به چشمای شیو خیره شد و چشماش گرد شده بود.. نفسسش رو آروم بیرون داد و خدمتکارهارو صدا زد.. طولی نکشید که تعداد زیادی اطراف سهون جمع شدن.. همه نگران و ترسیده بودند چون هر وقت سهون با این لحن همه رو احضار میکرد قطعا میخواست کسی رو اخراج کنه
سرش رو برگردوند ودرحالی که صداش اونقدر بلند بود که انگار داد میکشه به خدمتکارا گفت
-لوهان... ندیدینش؟
همه سری تکون دادن و یکی از خدمتکارا گفت
×فکر نکنم اشون اصلا وارد امارت شده باشن
دندوناش رو به هم فشار داد.. الان واقعا وقت گم شدن لوهان نبود.. دستاش رو مشت کرد و فشار داد.. به شیو نزدیکتر شد و گفت
-کجا پیاده اش کردی؟
+تـ.. تقریبا 600 متر قبل رسیدن به امارت
بدون اینکه به ادامه ی حرف شیو گوش کنه به سمت در خروجی رفت و گفت
-دنبال لوهان بگردید.. منم میرم همین نزدیکی بگردم دنبالش..
قبل اینکه از در خارج بشه گفت
-حواست باشه دی او!
...
نفهمید چطور سوار ماشین شد و چطور به خیابونا رسیده بود.. اما همه ی اطراف امارت گشته بود.. دیگه جایی نمونده بود و سهون مسیر های دیگه ای رو هم امتحان کرد.. هرچی میگذشت بی تاب تر شده بود.. با تاریک شدن هوا نگرانیش بیشتر از قبل شد.. وقتی دی او بهش تماس نگرفته بود یعنی اونا هم لوهان رو پیدا نکرده بودن.. با خودش فکر میکرد.. لوهانن جایی رو نداشت... اون پسر کسی رو نداشت... حتی اگه فرار میکرد.. سعی میکرد آروم باشه و افکار بد رو از خودش دور کنه.. اما نمیشد ..
با عصابانیت دستش رو به فرمون کوبید.. سررعتش رو بیشتر کرد و در نهایت نا امیدانه گوشه ای ایستاد.. تاریکی و فقط نور ماشین هایی که از کنار ماشینش میگذشتند و چراغ های پیاده رو نور کمی به محیط داده بود
به ساعتش نگاه کرد.. یازده شب شده بود.. چشماش رو روی هم فشار داد.. سوزشی سینه اش رو آزار میداد.. با گذر زمان سوزش تبدیل به سنگینی و در نهایت یه درد عمیق شد
دستش رو روی سینه اش گذاشت و فشار داد.. نمیدونست این درد از کجا اومده ولی میدونست میتونه سهون رو.. ارباب اوه سهون بزرگ رو از پا در بیاره..
نمیخواست به این فکر کنه که اتفاقی برای لوهان افتاده... نمیخواست به این فکر کنه که لوهاان رو از دست داده.. اما نمیتونست.. با صدای ااببرا و شروع بارون در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.. سیگارش رو برداشت.. فندک زد اما انگار فندکش کار نمیکرد.. با حرص فندکش رو به سمت جدول پرت کرد و زیر زبون فحش داد..
انگشتاش رو لای موهاش کشید و کنار خیابون روی لبه ی جدول نشست..
کم کم بارون شدت گرفت و لباس های سهون خیس شده بود.. و انگار چشماشم خیس شده بود.. احمقانه بود؟... نه نبود.. کی میفهمید سهون اشک ریخته؟.. کی میفهمید تا این حد رسیده که اشک بریزه.. مگه بارون میگذاشت کسی بفهمه این مرد سنگدل و بی رحم هم اشک میریزه؟... کامل خیس شده بود.. گوشیش تویه جیبش زنگ میخورد.. سمت ماشین رفت و وارد ماشین شد.. دستش رو با پارچه خشک کرد و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید.. ظاهرا گوشیشم خیس شده بود اما زیاد نه.. به شماره ی نگاه کرد و جواب داد
+دنبال کسی میگردی اوه سهون؟
چند لحظه سکوت کرد تا حرفش رو آنالیز کنه.. صدا خیلی برای سهون آشنا بود
+اوه سهون؟
-کای؟
+خوب شناختی
-لوهان.. پیش تویه؟
+آمم.. آره
-تو...
+چه اشکالی داره برده کوچولوت یه کمم به من بده؟
-خفه شوووو!!
...






ادامه دارد... .

Back Over Dose Where stories live. Discover now