مقابلش ایستادم و به سهون که روی مبل لم داده بود نگاه کردم.. پاهاش رو از روی میز مبل برداشت و بهم اشاره کرد تا جلو تر برم.. ناخودآگاه پاهام قفل کرده بود...سهون به چشمام زل زد
-میگم بیا اینجا
از حرفش لرزشی به تنم افتاد..آروم بهش نزدیک شدم.. همیشه از اینکه بهش نزدیک بشم یا اون بهم نزدیک بشه وحشت داشتم..چون اون هر بار این کارو میکرد یا میخواست..قطعا بعدش یه بلایی سرم می آورد...
مچ دستم رو گرفت و روی مبل کشید..کنارش روی مبل افتادم.. درحالی که مچ دستم رو همچنان فشار میداد صورتم رو سمتش چرخوند و با سردی بهم زل زد و گفت
-بهتره خودت امروز اشتباهاتت رو بشمری و براشون طلب بخشش کنی
آروم گفتم
+ف..فقط..دیر رسیدم ارباب!
مچ دستم رو بیشتر فشار داد و گفت
-اگه کامل نگی..کار رو برای خودت بدتر میکنی
دستم رو حرکت دادم
+درد میگیره..آخ...ارباب لطفا
-جواب بده
+ارباب من اشتباه دیگه ای نکردم
من رو به پشت روی مبل هل داد و روم قرار گرفت و گفت
-مجبورم نکن
با ترس بهش نگاه کردم
+نمیدونم.. من واقعا نمیدونم
-باشه... پس خودم میشمرم و به جای هر کدوم یه جور تنبه در نظر میگیرم!
از روم کنار رفت و من رو از روی مبل هل داد
-اول باید یه چیزی بخوریم.. مگه نه!!!
بلند شدم و به سرعت سمت آشپزخونه رفتم.. دستم رو روی سینم گذاشته بودم و قلبم به شدت تند میزد...غذارو چیدم و به ظرف ها خیره شدم.. اصلا تعریفی نبود و قطعا سهون خوشش نمی اومد.. اینجوری تلافی اون روزایی که گشنگی بهم میداد میشد و دلم خنک میشد.. اما از طرفی نگران بودم که همین باعث بشه بیشتر ازیتم کنه.. چند دقیقه بعد سهون وارد آشپزخونه شد و با حالت جدی روی صندلی و پشت میز نشست.. به غذای روی میز زل زد.. بهش خیره بودم.. سرش رو جلو برد و بو کشید و گفت
-بویه چیه؟.. این.. این اصلا چیه؟
لبم رو جویدم و فکر کردم
+یه..یه غذای ترکیبیه!... بخورین حتما خوشتون میاد
سهون پوکر به غذا خیره شد و بعد از چند ثانیه قاشق رو برداشت و داخلش کرد و کمی از آبش رو وارد قاشق کرد و تویه دهنش کرد... با کنجکاوی به سهون خیره بودم.. یعنی خوب شده بود یا بد...که ناگهان چشماش رو جمع کرد و دستش رو روی دهنش گذاشت و به یکباره همه رو تویه ظرف ریخت.. قیافه اش سرخ شده بود و انگار میخواست آروم باشه.. زبونش رو بیرون داد و دهنش رو به یه حالتی کج کرد و به سختی آب دهنش رو قورت داد... با اخم غلیظی بهم خیره شد.. رگ های صورتش آروم آروم نمایان شد و با صدای بلند سرم داشت
-این چه زهرماریه؟!!!!!!!
کمی عقب رفتم
+من آشپزی یاد ندارم!
-باید یاد بگیری
+نمیخوام مگه من دخترم
از روی صندلی بلند شد و در کسری از ثانیه جلوم ظاهر شد.. با دستش من رو به دیوار چسبوند ونفس های داغش به صورتم میخورد!
-نه تو برده ی منی و من مالک توام... من تصمیم میگیرم چه گوهی بخوری
چشمام رو از ترس بسته بودم و خیلی آروم نفس میکشیدم..دستش رو تویه موهام فرو کرد و به بالا کشید.. از درد چشمام رو به هم فشوردم و دستم رو روی دستش گذاشتم تا موهام رو آزاد کنم..
تو همون حال با پاش محکم وسط پام کوبید و از درد فریاد کشیدم.. موهام رو ول کرد و فورا از درد خم شدم.. زانوش محکم وسط پام و روی آلتم خورده بود و به شدت درد میکرد..
+من نمــــی تـونم
گردنم رو با دستش از پشت گرفت و من رو دنبال خودش کشید..
-مشکل اینه شرح وظایفت رو نمیدونی!!!
دنبالش از آشپزخونه خارج شدم و باهاش سالن رو طی کردم.. در اتاقی که به نظر اتاق کارش میومد رو باز کرد و من رو روی زمین پرت کرد...در اتاق رو بست و به سمت میزش رفت.. قفل میزش رو باز کرد و یه سری ورقه از توش در آورد و پشت میز روی صندلی لم داد و بعد از بالاو پایین کردن ورقه ها گفت
-پاشو بیا اینجا ببینم
از جام بلند شدم و سمت میزش رفتم و نزدیک میز ایستادم..ارباب سهون ورقه های توی دستش رو تویه صورتم پرت کرد و گفت
-بخونشون بدبخت.. کامل!!!
یکی از ورقه هارو برداشتم و به مواردی که توش نوشته شده بود نگاه کردم.. کم کم چشمام گرد شد.. اون متن شبیه یه حکم بردگی انسانی نبود.. چیزی فراتر از تموم تصوراتم بود.. همون جور که فکر میکردم قرار بود یه کارمند ساده برای سهون باشم اما بعد فهمیدم کاملا در اشتباهم
این متنا هم دست کمی از اونا نداشت..
سهون حق همه چیز رو داشت.. همه چیز... من مثل یه شی یا یه حیون خونگی براش بودم.. با این چیزایی که با انگشت من کامل شده بود همه چیز تموم بود!... انگار تموم رنج هایی که میکشیدم و کارایی که سهون باهام کرده بود به خواسته خودم بود...
ورقه هایی که باعث شده بودن از ناراحتی اشک تویه چشمام جمع بشه.. دستام میلرزیدن و هر خط رو میخوندم..
چک هایی که پای هر ورقه برای اعتبار قرارداد الصاق شده بود همه چیز رو بدتر میکرد.. به همه چیز فکر شده بود.. حتی اگه روزی سهون تصمیم میگرفت جونم رو بگیره هم انگار به خواست خودم بود.. و تموم جرمایی که میترسیدم سوهو به گردن من بندازه و اینجوری سابقه اش رو پاک کنه.. همین الان هم به گردنم خورده بود
سهون با ساختن گذشته و حال و حتی آینده ای که خودش میخواست پرونده من رو کامل کرده بود...
وقتی به آخرین ورق رسیدم روی زانوهام افتادم و ورق ها از دستم رها شد و روی زمین افتاد.. اشکام بی اراده پایین می اومد..
+تو...تو باهاااام چی کار کردییی!
سهون دود سیگاری رو که روشن کرده بود تویه هوا فوت کرد و گفت
-کاری که دوست داشتم
سرم رو سمتش چرخوندم و گفتم
+پ..پس...من چی؟
-هیچی
روی پاهام افتادم و با هق هق گفتم
+چطور تونستی لعنتی؟
-به راحتی
روی زمین خزیدم و دستم رو به لبه ی میز گرفتم و سمتش رفتم و سعی کردم جلوش روبروی میز بایستم.. اشکام رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم
+چراااا...چرااااا مننن؟!!
با خونسردی و بدون توجه ای به زجه های من گفت
-چون مثل اونی
+اون ...اون کیه!؟!!!
-همسرم!
بغضم ترکید و با صدای بلندی به گریه افتادم و گفتم
+اون.. چه ربطی به من داره... برو سراغ خودش!
سهون به سمتم خم شد وگفت
-گفتم.. شبیهشی
+برو سراغش... دست از سرم بردار
-نمیتونم
+آخه چرا
-اون تویه کره نیست!
+میتونی بری پیشش.. تو... تو پولداری!
-پس تو چی کاره ای؟
+من نمیخوام ... من ن..نمیخوام عوضی.. نمیخوام گی باشم.. نمیخوام تا ابد باهات باشم...
-من میخوام
+بس کن.. همیشه که نباید هرچی تو میگی بشه
-باید بشه چون برای این پول دادم
+برای اشیاء یا حیونا پول میدن.. نه برای انسان ها.. انسانی که .. که حق انتخاب د..داره
-برای انسان ها هم پول میدن...
+تو چی هستیییی!!!!!
-اربابت!!!
+اگه نخوامت
-مشکل توعه.. تازمانی من بخوام
+نخوای تمومه؟
-نه.. میفروشمت و ارباب جدید خواهی داشت...
از حرفش گریه ام شدت گرفت
-اون میتونه قوانین جدیدی برات در نظر بگیره.. یا نه.. یا حتی بفروشتت...
+بی رحم
-صفت زیباییه!!!
روی زمین نشستم و به میزش که جلوم بود مشت زدم
+میخوام بمیرم
-تا من نخوام نمیتونی
سهون از روی صندلیش بلند شد و کاغذا رو ازم گرفت و تویه کشوی میزش گذاشت و گفت
-در ضمن.. فکر نکنی فقط ازشون یه نسخه دارم.. حداقل پنج نسخه دارم و تو هیچ وقت نمیتونی کاری بکنی!
از اتاق خارج شد و در رو محکم بست.. یه ساعت تویه همون وضعیت نشسته بودم و زار میزدم... تک تک بندای اون متن ها من رو اسیر کرده بود.. حتی زنده بودنمم الکی بود.. سوهو.. اون لعنتی بدترین انتخاب رو برای مجازات کردنم در نظر گرفته بود و با چیزایی که دیدم اون تصمیم گرفته بود زندگیم به این ختم بشه.. اینکه نه بتونم آزاد باشم و نه بتونم نفس بکشم و نه بتونم کاری کنم
با صدای در سمت چهارچوب در چرخیدم و به ارباب سهون که با اخم و جدیت تویه چهارچوب در ایستاده بود زل زدم
سهون با انگشت سبابش بهم اشاره کرد..
-بلند شو
از روی زمین بلند شدم و سمتش رفتم..
-سرت رو بالا کن
سرم رو بالا کردم اما نمیخواستم به چشمای سرد و بی حسش نگاه کنم.. اون بیش از حد سرد و یا بهتر بگم سنگ بود.. دستش رو روی بازوم حس کردم.. با فشار من رو از اتاق بیرون کرد و در اتاق رو بست و قفل کرد.. به سمت راهرو کناری رفت و هم زمان گفت
-برو تویه آشپزخونه تا بیام!!!
بهش که ازم فاصله گرفته بود نیم نگاهی کردم و سمت آشپزخونه حرکت کردم..باید انتظار هر چیز رو میداشتم... واون غذا..یعنی سهون باهاش چی کار کرده بود.. وارد آشپزخونه شدم.. همه چیز دست نخورده بود صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم...فکر کردم.. برای همین بود هیچ خدمتکاری اینجا نبود.. و کسی رفت و آمد نمیکرد..چون سهون میخواست من رو اینجا زجرکش کنه!
تویه افکار خودم بودم که با برخود چیزی برروی میز با وحشت از جام پریدم و به سهون که روبروم اونطرف میز ایستاده بود خیره شدم..
کتابی که دستش بود و سمتم پرت کرد و گفت
-با این یادمیگیری چجوری آشپزی کنی..
با نیشخند تلخی به کتاب آشپزی روبروم نگاه کردم و گفتم
+باشه ارباب!
سمت غذا رفت و ظرف رو جلوم گذاشت و گفت
-همه اش رو میخوری!..الااااان!
قاشق رو تویه ظرف حرکت دادم و قاشق رو وارد دهنم کردم.. اوه!.. واقعا مزه وحشتناکی داشت.. هم سوخته بود و مزه تلخ گرفته بود و هم به خاطر نمک زیاد شور شده بود.. و با فلفلی که توش ریخته بودم کاملا غیرقابل خوردن بود.. مخلفاتش هم تعریفی نداشت.. به سختی قورتش دادم.. از مزه بدی که داشت اشک تویه چشمام جمع شد..سهون که بالای سرم ایستاده بود ضربه ای به کتفم زد و گفت
-بخوررر!
لبم رو تر کردم وگفتم
+باشه...باااااشه!!
خوردن اون غذا دل شیری میخواست..باورم نمیشد تا این حد بد شده باشه..چون وقتی مزه کرده بودم فقط به نظرم شور می اومد ...
قاشق دوم و سوم رو خوردم و در نهایت گفتم
+نمیتونم
سهون که انگار صبرش سرریز شده بود با دستش سرم رو گرفت و ظرف رو جلویه دهنم گرفت و لبه ظرف رو به لبم فشار داد و گفت
-باید بخوری... شنیدی...یا میخوای جور دیگه ای جواب کارت رو بگیری!!
لبام رو به هم چفت کرده بودم و سرم رو چپ و راست چرخوندم.. کمی از غذا روی لباسم ریخت.. با دستم ظرف رو گرفتم و سعی کردم عقب بکشم..سهون به زور دهنم رو باز کرد و غذا رو به زور تویه حلقم ریخت.. به سختی کمی از غذا رو قورت دادم.. اوق زدم و از روی صندلی بلند شدم و همه چیزایی که خورده بودم رو بالا آوردم.. دستم رو به لبه میز گرفتم و درحالی که نفس نفس میزدم سمت سهون چرخیدم و گفتم
+ببخشید ارباب... ببخشید!
-نخوردی!...
+ارباب
-زمین رو هم کثیف کردی
اشک تویه چشمام جمع شده بود..روی زانوهام نشستم و گفتم
+ببخشید ارباب.. تمیزشون میکنم
سهون ظرف رو روی میز گذاشت با پاش محکم به پهلوم زد..دستم رو روی پهلوم فشار دادم.. پاش رو روی دستم که روی زمین بود گذاشت و با تموم وزنش روی دستم فشار داد.. از درد فریاد کشیدم و سعی کردم دستم رو عقب بکشم.. با صدایی که از استخون های دستم شنیدم با فریاد گفتم
+دستم... دستمممم!
-با همین دستت به اون غریبه دست دادی.. نه؟
از حرفش سر در نمی آوردم..با گریه گفتم
+کدوم..کدوم غریبه؟
-اون پسره.. طبقه ۴۹...
تازه متوجه حرفش شدم و با چشمام التماس میکردم پاش رو از روی دستم برداره و دستم رو با تموم قدرت میکشیدم.. به محض اینکه پاش رو برداشت به عقب پرت شدم و نمیتونستم دستم رو حرکت بدم.. سهون بهم نزدیک شد وگفت
-من بهت چی گفته بودم لوهان
+اون.. اون کاری نداشت..یه احوال پرسی بود... اون آدم خوبی بود و بهم کاریــــ...
با سیلی که به صورتم زد حرفم نصفه موند.. با پاش سرم رو بالا کرد و گفت
-دیگه هیچ وقت نمیخوام بشنوم حرف از اینا بزنی.. اون خوبه یا هرچی
+...
-تو که دوست نداری دوباره حبس بشی؟
+نه ارباب
-خوبه لو
دستم رو گرفت و بلندم کرد.. از درد لبام رو گاز گرفتم و چشمام رو جمع کردم..
-تو تحمل حتی اینم نداری!
دستم رو ول کرد و به ظرف غذای کثیف اشاره کرد و گفت
-همه اشون رو تمیز میکنی و میری اتاقت!.. فردا باید صبح زودتر بلند شی..فکر نکنم لازم باشه همه ی جزئیات رو بگم!!
ادامه دارد... .
KAMU SEDANG MEMBACA
Back Over Dose
Fiksi PenggemarCouple : HunHan , ChanBeak &.... Ganer : Criminal, Violent, Romence, smut & BDSM Writer : #ʟᴏʀᴅʰᵘⁿ شاید اگه لوهان میدونست قراره همراهی سوهو اون رو گرفتار اوه سهون کنه هیچوقت اون شب سرد زمستونی گول سوهو رو نمیخورد و وارد باندش نمیشد اما الان که توی...