دی او در اتاق رو باز کرد و من رو به زور داخل اتاق هل داد.. از این اتاق بیزار بودم.. اتاقی برای اینکه هر وقت سهون خواست بیاد و باهام بخوابه.. اتاقی که سهون هر رفتاری که دلش میخواست رو باهام میکرد و هر کسی که سهون میخواست هم میتونست باهام هرکاری بکنه که یکی از اون افراد دی او بود.. دی او با زور من رو به گوشه اتاق برد و هل داد.. محکم روی زمین افتادم و آخ بلندی گفتم.. خم شد و کتفم رو محکم گرفت و تسمه فلزی رو که روی زمین بود برداشت.. با دیدنش تموم اتفاقات گذشته دوباره از جلویه چشمام رد شد.. پرده اشکی جلویه چشمام رو گرفت و دستم رو روی دست دی او گذاشتم و گفتم
+خواهش میکنم دی او... لطفا...
دی او سرش رو بالا کرد و بهم خیره شد.. پلک زدم و قطره اشک از گوشه چشمام پایین اومد
-این دستور اربابه!
+دی اوو
تسمه رو به قلاده دور گردنم سفت کرد و از جاش بلند شد.. پاهام رو یه گوشه جمع کردم و سرم رو روی پاهام گذاشتم و به گریه افتادم.. هیچ کاری نمیشد کرد .. هیچ راهی نبود..
بعد از کلی گریه آروم گرفته ام.. شاید شش ساعت گذشته بود.. و قرار بود کلی ساعت دیگه هم از این زندگی نباتی بگذره .. با صدای باز شدن در چیزی جز اینکه باز هم دی اوعه به ذهنم نیومد و همونجور که سرم روی پاهام بود و چشمام رو بسته بودم گفتم
+لطفا.. تنهام بزار.. خواهش میکنم دی او
با صدای قدم های سنگین سرم رو بالا کردم.. سهون بود..ارباب سهون.. لبم رو گاز گرفتم و خودم رو به دیوار چسبوندم..سهون هیچ وقت روز تویه اتاق نمیومد و شب ها پیداش میشد.. از ترس میلرزیدم.. دوباره چی میخواست.. جلوم روی زانوش خم شد و صورتم رو با دستش گرفت و گفت
-لوهاااااان
آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و به سختی جواب دادم
+ب..بله ..ار..باب
سهون به چشمام خیره بود و با جدیت پرسید
-الان مطیع اربابت..هستی یا نه؟
پلک زدم و آروم سرم رو تکون دادم
-زبونتم قل و زنجیر کردم مگه؟
+ن...نه
-پس هر چی اربابت بگه اطاعت میکنی..هوم؟
نگاهم رو پایین انداختم و گفتم
+ب..بله.. ار..باب
خودش رو جلوتر کشید و دستش رو سمت تسمه ای که به قلاده متصل بود برد ..خیلی ترسیدم.. باز هم یه رابطه دیگه.. نه نمیتونستم.. هنوز درد هام بود..کبودیا و زخما خوب نشده بود.. به زحمت روی زمین نشسته بودم.. با چشمای لرزونم به سهون خیره شدم و دستم رو روی دستش گذاشتم و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم
+ن..نه ارباب.. خوا..هش می..ک..نم
سهون با اخمی که روی چهره اش نشسته بود سمتم برگشت و با نیشخندی گفت
-اینقدر این وضع رو دوست داری که مثل یه حیون اینجا بسته باشی
اشکی از چشمم چکید و گفتم
+نه..ارباب
با پوزخندی گفت
-پس چی؟
آروم لبام رو به هم فشار دادم و گفتم
+درد داره..ارباب..من..ب..برای یه ..یه رابطه ..دیگه.. آماده نیستم!
سرم رو پایین انداختم و اشک های خشکم صورتم رو به سختی طی کردن..سهون مشغول باز کردن قلاده شد و بعد از باز کردنش زیر بازوم رو گرفت و از زمین بلندم کرد..همیشه در مقابل سهون تموم قدرتم رو از دست میدادم ... سهون یه نقطه ضعف بزرگ بود که تموم توانم رو نابود میکرد.. تنها چیزی که ازش تویه ذهنم هک شده بود یه آدم سرد و یخی بود که بهم درد میداد و هیچوقت حرفام رو نمی شنید و من رو یه دروغگو میدونست.. کنار تخت ایستاد و گفت
-بشین!
روی تخت نشستم.. روزای اولی که روی این تخت نرم خوابیده بودم رو به یاد آوردم.. هیچوقت فکر نمیکردم سهون حتی حق خوابیدن روی این تخت رو هم ازم بگیره و غرورم رو له کنه.. با تکون خوردن تخت سرم رو برگردوندم و به سهون که روی تخت میخزید و کتابی دستش بود نگاه کردم.. تخت رو تنظیم کرد و بهم خیره نگاه کرد.. لبخند محوی زد و با دستش به کنارش اشاره کرد و گفت
-بیا اینجا لوهان!
دیگه فهمیده بودم نباید بزارم سهون چیزی رو تکرار کنه.. و هر چی گفت باید بدون چون و چرا قبول کنم حتی اگه من بخوام یا نخوام.. حتی اگه اون کار رو کرده باشم و یا انجام نداده باشم..
سمتش رفتم و کنارش روی تخت لم دادم.. احساس خوبی بود.. خیلی بدنم و کمرم درد میکرد و حس خوبی سراغم اومد.. سهون دستش رو از زیر سرم رد کرد و پشتم گذاشت و من رو تویه بغلش کشید و گفت
-کامل بیا بغلم
به حرفش گوش دادم و کاملا تویه بغلش خودم رو جا دادم.. بوش... عالی بود!... برای لحظه ای یادم رفت اون سهونه.. ارباب سهون من..
نگاهش رو روی خودم حس میکردم که بهم خیره شده اما هیچ عکس العملی نشون ندادم.. انگشتاش رو لای موهام فرو کرد و گفت
-به من نگاه کن!
سرم رو کج کردم و به چهره آرومش که مثل همیشه سرد بود زل زدم.. سرش رو جلو آورد و لب هاش رو روی پیشونیم گذاشت و آروم بوسید.. شکه شده بودم و نفسم تویه سینه ام حبس شد... هیچوقت سهون اینقدر آروم نبود و این اولین باری بود که بوسه آروم سهون رو حس میکردم.. بوسه ای که چند ثانیه بیشتر نبود و فورا به حالت قبلش برگشت.. با چشمای لرزونم بهش نگاه کردم.. باز هم آرامش قبل طوفان بود؟..
دستش رو آروم روی سرم کشید و گفت
برگرد به پشت و سرت رو به سینه ام تکیه بده
آروم چرخیدم و پشت به سهون قرار گرفتم و سهون من رو به خودش چسبوندو کتاب تویه دستش رو باز کرد.. شبیه یه آلبوم بود .. عکس هایی که توش بود از دختر و پسرایی بود که وضعیت بدی داشتند.. بدون اینکه بفهمم به لرزه افتادم.. با قرار گرفتن دست سهون روی کمرم خودم رو جمع کردم.. سرش رو کنار گوشم گذاشت و گفت
-خوبی لوهان؟
آب دهنم رو قورت دادم و هومی گفتم
-از چیزی ترسیدی؟
لبام رو تر کردم و گفتم
+اینا..چین..ار..باب؟
نفس عمیقی کشید و کتاب رو بست و روم خم شد و گفت
-یه سری عکس که از برده هام یادگاری نگه داشتم!
چشمام گرد شد.. وحشت کردم.. اون یک شیطان بود..لرزش بدنم بیشتر شد
+الان کجان؟
با بی تفاوتی سرش رو تکون داد و دستش رو به موهاش کشید و از تویه چشماش کنار زد و گفت
-دقیق نمیدونم.. بعضیا مردن..بعضیا فروخته شدن..بعضیا هم تویه بارهای تحت نظرمن..چطور لوهان؟
لب هام به لرزه افتاد..صداش بلند شد و گفت
-تو ازم میترسی؟
نفسم رو بیرون دادم و با بغض گفتم
+آره.. خ..خیلی
-نترس.. اگه به حرفم گوش کنی بیشتر نگهت میدارم!
حرفش تویه ذهنم تکرار شد.. بیشتر نگهت میدارم! یعنی چی.. یعنی سرنوشت منم یکی از اونا بود..قطعا همین بود
دستش رو لای موهام کشید و گفت
-لوهان
نگاهم روی دستش موند و آروم گفتم
+ب..بله
لبخند محوی زد و گفت
-تو تموم باند سوهو و کاراش رو میدونی.. مگه نه؟
به چشماش نگاه کردم و آروم گفتم
+بله ارباب
-بهم همه چیز رو میگی.. مگه نه؟
+نه!
با حرفم پشت دستش رو روی صورتم کشید و سر انگشتش رو روی گردنم کشید و گفت
-لوهان
+..
-قرار شد مطیع باشی.. هوم؟
تند تند پلک زدم.. دستش رو روی شلوارم گذاشت و آروم سر انگشتش رو از روی شلوار روی آلتم کشید و گفت
-واگه نباشی میدونی که...
+ب..ب..بله..باباشه.. ار..باب
لبخندی گوشه لبش نشست و صورتش رو جلو آورد و روی لبام رو بوسید و گفت
-آفرین لو
روی تخت کنارم دراز کشید و سرم رو روی دستش گذاشت و دست دیگه اش رو زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد و گفت
-اگه خوب باشی دیگه نمیبندمت!
آروم نفس میکشیدم .. خسته بودم اما به حرفای سهون گوش میدادم
-اگه بار دیگه بفهمم با شیو یا هرکی بخوای رابطه داشته باشی..فلجت میکنم!
سرم رو چرخوندم و به چهره ی بی تفاوت سهون نگاه کردم و باز هم قطره اشکی از چشمم پایین اومد و روی دستش چکید..
-بدون اجازه ام هیچ کاری نمیکنی.. حتی گریه!
بینیم رو بالا کشیدم و چرخیدم و پشتم رو بهش کردم... دستش رو جمع کرد و من رو سمت خودش کشید و گفت
-عوضش رو که میدونی
چشمام رو روی هم فشار دادم و گفتم
+بیشتر..نگهم...میدارید!
دستش رو پشتم کشید و گفت
-امروز دوست داری چی کار کنیم؟
چشمام رو باز کردم و با تعجب بهش زل زدم..نمیتونستم حرفش رو بفهمم..صورتش رو سمتم چرخوند و بهم نگاه کرد و گفت
-خب؟
دستش رو پشتم کشید و ضربه آرومی به باسنم زد که باعث شد آخم بلند بشه
-از این کارا کنیم؟
با وحشت بهش نگاه کردم و گفتم
+ن..ن..نهههه!
-پس چی؟
+میخوام..ازز این..اتاااق بر..یمم بیرون
بلند شد و من رو با خودش روی تخت نشوند و روبروم نشست و گفت
-شرط داره!
نگاهم رو به اطراف چرخوندم و با استرس گفتم
+چه..شرطی..ارباب!؟
-از امارت خارج نشی،باهیچکس حرف نزنی و کسی حتی در حد دست دادن هم لمست نکنه!.. نمیخوام جلویه بقیه هم بهت بفهمونم جزء اموال منی!
سرم رو پایین انداختم و گفتم
+با..شه
از روی تخت بلند شد و لباسش رو مرتب کرد و دستش رو سمتم دراز کردو گفت
-بلند شو بریم
شکه شده بودم.. باورم نمیشد اینقدر راحت قبول کنه.. از روی تخت بلند شدم و دستش رو گرفتم، دستم رو تویه دستش فشار داد و با لبخند با خودش کشید.. دوباره وارد اون راهرو شدم .. قدم های سهون اونقدر بلند بود که حتی وقتی آروم راه میرفت هم مجبور بودم دنبالش بدوم اما با تموم تلاش هام نمیتونستم.. چون درد داشتم و لنگ میزدم.. تنها دستم بود که توسط سهون کشیده میشد و به راه رفتنام سرعت میداد.. بعد از اینکه سهون نزدیک پله ها رسید ایستاد و سمتم برگشت و دستش رو زیر پام و جای کمرم قرار داد و با یه حرکت من رو از زمین بلند کرد و تویه بغلش گرفت و گفت
-اینجوری که تو راه میری یک سال طول میکشه این امارت رو ببینی!
به چشماش با بهت زل زدم..رفتار الان سهون رو نمیتونستم بفهمم.. اما اینکه سهون میتونست اینقدر متفاوت باشه.. باور نکردنی بود..
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت
-چقدر سبکی!..
از پله ها پایین اومد و وقتی به پا گرد رسید خدمتکاری فورا جلو اومد و گفت
×ارباب.. شما نباید این کار رو بکنید!
سهون با جدیت گفت
-برو کنار!
خدمتکار احترام گذاشت و سهون پایین پله ها ایستاد و آروم خم شد و من رو روی زمین گذاشت.. با دیدن تموم خدمتکارایی که با بهت بهمون نگاه میکردند عقب رفتم و محکم به سهون خوردم اما سهون خیلی محکم ایستاده بود و ذره ای تکون نخورد .. با غرور و صدای بلندی گفت
-برید سر کارتون به چی نگاه میکنین!؟
با حرفش همه پخش شدند.. سرم رو تکون دادم و به اطراف نگاه کردم.. زیبا بود .. اصلا با امارت سوهو قابل مقایسه نبود... اصلا.. وتازه امارت سوهو پر نگهبان بود اما امارت سهون خیلی فرق داشت
با صدایی چرخیدم و به دختر خدمتکاری که گوشه ای ایستاده بود نگاه کردم و گفتم
سلام.. تو..
دختر نزدیک اومد و دستام رو گرفت و گفت
×سلام لوهان منو یادته؟
لبخند زدم..تنها دختری که باهاش دوست شدم رو بالاخره دیدم.. با دستی که روی شونه ام قرار گرفت چرخیدم و به سهون که با اخم غلیظی بهم نگاه میکرد خیره شدم و دستم رو از دستای دختر بیرون کشیدم و گفتم
+بعدا میبینمت
به دنبال سهون تالاری که بودم رو رد کردیم و وارد تالار دیگه شدیم.. سهون به تصویر قدی خودش نگاه کرد و با غرور گفت
-چطورم؟
به تصویرش با دقت نگاه کردم و گفتم
+خیلی خوبه..ارباب
سمتم برگشت و گفت
-تاحالا از این عکسا داشتی؟
سرم رو به نشانه مخالفت تکون دادم که صدای آشنایی به گوشم رسید.. شیو بود.. خیلی دلم براش تنگ شده بود..تنها هم دردم و آرامش بخشم.. تنها کسی که بهم درد نداد.. تنها کسی که زخمام رو بست و بدون اینکه قلبم رو بشکنه باهام بود.. سمتش رفتم..توی بغلش پریدم و اشک هام جاری شد و با بغض گفتم
+کجا بودی..شیووو
من رو تویه بغلش فشار داد و گفت
×کار داشتم لوهان.. حالت خوبه لو.. جاییت که درد نمیکنه هوم؟...
از بغلش جدا شدم و اشکم رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم
+دیگه تنهام نزار
با صدای سهون سرجام خشک شدم
-تنهات نمیزارم!
شیو با اخم به سهون خیره شد و گفت
×ازیتش که نکردی!؟
سهون جلو اومد و شیو رو محکم به عقب هل داد و گفت
-بهت ربطی نداره.. اینجا چی کار داری؟
×برای تسویه حساب اومدم!
-یادم نبود.. برو اتاقم و اینجا واینستا!
با رفتن شیو بغضم ترکید و سمت سهون چرخیدم و دستش روگرفتم و گفتم
+ار..باب!
-خفه شو.. تا الان دوبار قولت رو شکستی!
دستم رو روی دهنم گذاشتم.. سهون مچ دستم رو گرفت و با خودش کشید.. اشک میریختم و به زور دنبالش کشیده میشدم.. حتی جای پله ها هم پاهام محکم به لبه پله میخورد
و از درد چند بار افتادم..وقتی مقابل در اتاق ایستاد پاهام کامل سست شد و روی زمین افتادم.. در اتاق رو باز کرد و سمتم برگشت.. مچ دستم رو گرفت و تویه اتاق کشوند و گفت
-اول اون دختر و دوم شیومین.. دوبار تنبیه..نه برات کافی نیست..
پایین تخت روی زانو هام نشسته بودم و آروم چند قطره اشک ریختم..
صداش تویه گوشم پخش میشد..
این دفعه قرار بود چه بلایی سرم بیاره
ادامه دارد... .
YOU ARE READING
Back Over Dose
FanfictionCouple : HunHan , ChanBeak &.... Ganer : Criminal, Violent, Romence, smut & BDSM Writer : #ʟᴏʀᴅʰᵘⁿ شاید اگه لوهان میدونست قراره همراهی سوهو اون رو گرفتار اوه سهون کنه هیچوقت اون شب سرد زمستونی گول سوهو رو نمیخورد و وارد باندش نمیشد اما الان که توی...