Chapter 44

161 35 2
                                    


سهون با نگاه گنگی به مرد مقابلش نگاه میکرد. مرد مسنی که با وجود اون سن، مثل یه کوه و با غرور جلوش نشسته بود
+ واضح حرف بزن
دکمه ی واکمن رو زد و پاش رو روی پاش قرار داد. صدای افتادن چیزی به گوش رسید و بعد صدای مردی شنیده میشد
× من.. حالم بده...
صدای کشیده شدن صندلی به گوش رسید و بعد افتادن چیزی شنیده شد.
+ دستتو بده بهم
دوباره صدای کشیده شدن صندلی بود
× سرم.. گیج میره.. حالم بده..
صدای آشنای زن به گوش میرسید
+ چیزی نیست.. فقط داری میمیری
صدای سرفه ی مرد و کشیده شدن چیزی به گوش رسید
× الان وقت شوخیه؟..
+ من جدی ام.. تو مسموم شدی همسرم
سکوت.. صدای شکسته شدن چیزی به گوش رسید
× تو دیونه شدی؟
انگار مشتی روی میز کوبیده شده بود
+ مجبور شدم ساکتت کنم..
× تو...
نفس های سخت مرد به گوش میرسید
+ تو باید طرفدار خاندان من و خودت میبودی نه اون آدمای بیچاره
× من.. پشیمون نیستم
+ منم از کشتنت پشیمون نمیشم.. فردا وقتی نباشی.. نمیتونی به کنگره بری و بدون رای تو.. همه ی اون قانون باطله..
صدای افتادن چیزی به گوش رسید. هنوز صدا در حال پخش بود که سهون انگشتش رو روی دکمه ی واکمن برد و قطعش کرد. کانگ نگاهی به پسرش کرد. نگاهی از جنس پرسش..سهون بدون اینکه حرفی بزنه به چشمای کانگ نگاه کرد و گفت
- از مادربزرگ متنفر بودی..این چه ربطی به مادر من داشت؟
نگاهش رو از سهون گرفت و سرش رو چرخوند و به نقطه ای نگاه کرد و گفت
+ مین سان با حمایت مادربزرگت از زیر کاری که در رفته بود فرار کرد..درد داشتم با سویون ازدواج کردم..کسی که مین سان هنوز هم عاشقش بود
چشم های سهون درشت شد و با ابروهای تو هم رفته گفت
- اینقدر انتقام جلوی چشمات رو گرفت!؟
سرش رو به دو طرف تکون داد
+ وقتی که تو به دنیا اومده بودی.. حس کردم شبیه اونی.. قلبمو میلرزونی
تو چشم های کانگ خیره بود و میخواست از چشم هاش، دروغ رو بخونه، اما راست بود. کانگ با صداقت تمام اون حرف هارو میزد. تصاویری از کودکی و نوجونیش رو به یاد آورد. روز هایی که کانگ با وجود اینکه کار داشت باهاش بازی میکرد..روزایی که باهاش در مورد مسائل مختلف حرف میزد و از تجاربی میگفت که برای سهون جذاب بود. تازه داشت به خاطر میاورد که آرزو میکرد مثل پدرش باشه.. زمانی که فکر میکرد پدرش یه ابرقهرمانه.. کسیه که میتونه برای سال ها بهش تکیه کنه و ازش یاد بگیره
+ به خاطر فشار مادربزرگ و اینکه سویون ازم حامله بود مجبور شدم باهاش ازدواج کنم.. اما سویون .. یک ماه بعد بچه اشو توی ۷ ماهگی از دست داد
تک خنده ی مسخره ای روی صورت سهون جاگرفت
- پس من چی ام؟.. انگار حواست نبود و وسط دروغات گاف دادی
مرد با خونسردی تمام و غمی که توی چشماش بود به سهون خیره شده بود
+ تنها فرصتی بود که میتونستم تو رو نجات بدم.. پس تو رو به اسم بچه ی سویون جا زدم و تو درحالی بزرگ شدی که فکر میکردی سویون مادرته.. و سویون هم هیچوقت نفهمید بچه ای که بزرگ کرده و میخواست ازم بگیره... فرزند تیون عه
ابروهای سهون کم کم توی هم رفت و اسلحه ی توی دستش رو پایین آورد
- تو.. چی گفتی؟
کانگ سرش رو سمت تابلویی که از اون فاصله هم در دیدرسش بود برگردوند و گفت
+ مادر تو کسی بود که توسط مین سان کشته شد..
- داری.. چرت میگی!
سرش رو به سمت سهون برگردوند و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید و به پوشه ی جلوش اشاره کرد
+ همه ی مدارکو نگه داشتم.. گفتم که
- چطور ممکنه!!!!؟؟؟؟؟
کانگ درحالی که بغض توی گلوش رو قورت میداد سعی کرد لباش رو تکون بده.. میخواست ولی نتونست کامل موفق باشه..
+ مادربزرگت مخالف بود.. من و تیون نامزد کرده بودیم و با حضور تعدادی از دوستامون مخفیانه ازدواج کرده بودیم.. وقتی تیون حامله شد ..
مکث کوتاهی کرد و هر لحظه صداش لرزش بیشتری رو به خودش میدید
+ من و اون به بهونه ی تحصیل به برلین رفتیم.. وقتی به دنیا اومدی.. من زودتر برگشتم
به جلو متمایل شد و ساعد دستاش رو روی زانوهاش گذاشت.. سرش به سمت پایین متمایل شده بود و دیگه به چشم های بهت زده ی سهون نگاه نمیکرد.. میخواست.. اما نمیتونست.. فقط میخواست قبل اینکه گلوله ی سهون رو توی سینه اش حس کنه حقیقتایی رو که تو سینه اش نگه داشته بود به یک نفر بگه
+ فهمیدم از آخرین باری که به اجبار با سویون وقت گذروندم.. اتفاقاتی افتاده .. سویون حامله بود و باور داشتم اون بچه مال من نیست.. اما مادربزرگت منو تحت فشار گذاشته بود.. راهی نداشتم و باید قبلش به تیون میگفتم.. وقتی برگشت.. تو رو پیش یکی از دوستای مشترکمون گذاشتیمو یه روز کامل بیرون بودیم.. قرار بود بعد شهاب بارون برگردیم.. نقشه ها داشتم.. برای اولین بار میخواستم همه ی این بازی هارو تموم کنم..
سهون به موهای خاکستری مایل به سفید مرد مقابلش نگاه میکرد.. اون مرد.. داشت چی میگفت..!!
+ اون شب... عموت..با ماشین به تیون زد و در رفت.. من اون شب مادرت رو از دست دادم..من..واقعا همه چیزو باختم.. و فرداش..

Back Over Dose Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang