*مردی در فال قهوه* part 1

164 45 8
                                    

~چی میبینید؟
تو خیلی تحت فشاری 
~اوه خدای من درسته من خیلی دارم اذیت میشم. 
با لبخند کاملا فیک تو چشم های شفاف از اشک دختر خیره شد ، دوباره   نگاهش رو روی فنجون قهوه نگه داشت . 
اوه خدای من ، من یه پسر اینجا میبینم  با چشم های درشت شده از تعجبی که اگه یکم دقت به خرج داده میشد ، فیک بودنش کاملا تو مشهود بود  به دختر نگاه کرد . دختر با بغض گفت
~ دوس پسرم چند وقته خیلی کم پیدا شده حس میکنم داره بهم خیانت  میکنه . 
+خدای من تو فنجونت یه دختر ریزه میزه کنارش میبینم . 
~یـ.ینی چـ.چی ؟ 
یکم سمت دختر خم شد و اروم تو گوشش زمزمه کرد . 
+حق با تو عه من تو فنجونت لب های رو هم رفته ی اون دو نفر رو میبینم ، انگار دوس پسرت خیلی عوضیه. 
دختر با بهت به چشم های پسر رو به روش خیره شد.
دستش رو رو ی دهنش گذاشت و بعد از پرداخت پول به منشی فالگیر با اشک از چادر مسافرتی خارج شد. 
" هی بک چی به این بدبخت گفتی؟
+مگه مهمه؟
با پوزخند ، هات چاکلت رو به لب هاش نزدیک کرد.
با اینکه به اصطلاح فالگیر بود ، تا سر حد مرگ از قهوه ها که مزه تلخی شون تا مغز استخونشم سمی میکردن متنفر بود. واقعا مردم عاشق چیه اون زهرماری بودن؟
+من که پولمو میگیرم کاری با بقیش ندارم ، بعدم تو از کی احساسات  کصخلانه ی اینا رو به پول ترجیح میدی ، دختره به زور 13 سالش میشه ،  اومده در مورد اون پسره ی قزمیت واسم حرف میزنه ، لعنت حتی نفهمید خودش بعد از ورودش درمورد دوست پسرش حرف زد و گفت دوست پسر داره ، این احمقا هر چی سرشون بیاد حقشونه باید چوب حماقتشون رو بخورن. 
کیونگسو سری تکون داد و روی بالش نشست.
+چقد داد؟
"200 دلار
+به نظرت از کی پول گرفته؟
بکهیون درحالی که دهنش برای قهقهه ی بلند باز شده بود، با کنار رفتن پرده ی چادر به همون سرعتی که باز شده بود بسته شد .
صاف سر جاش نشست.
کیونگسو با دیدن لباس فرم مرد رو به روش ، اب دهنش رو با صدا قورت داد. 
~آقایون شما میدونین اینجا تو پارک ،دارین بر خلاف قوانین کسب درآمد میکنین؟ اونم چی! فالگیری و پیش گویی آینده و مشاوره ی یک ساعته.
مرد نگاهش رو از بنر تبلیغاتی کنار چادر گرفت.
~و من باید باهاتون چیکار کنم؟ با پوزخند تحقیر امیزی بهشون خیره شد. 
بکهیون و کیونگسو بهتر از هر کسی میدونستند که آینده ی رو به روشون قرار نیست جالب باشه ولی خب تا همین الان هم کم از این اتفاق ها براشون نیوفتاده پس تا حدودی باید باهاش اشنا باشن!
اگه فرارشون از دست نگهبان پارک هانگانگ رو فاکتر میگرفتن میتونستن بگن تو این حرفه ، حرفه اش شدن. 
اگه تو یک لحظه تصمیم نمیگرفتن تو ی رودخونه هان که مجاور این پارکه بپرن و تا کنار ماشین شنا نمیکردن قطعا اون بار بازداشت میشدن. 
بکهیون با پوز خند به مرد نزدیک و دستش رو ، روی شونه ی مرد گذاشت و اروم سرش رو سمت صورت مرد نزدیک کرد،  نفس های داغش رو ، روی گردن مرد ول کرد. 
+ میتونیم با هم حرف بزنیم ؟
مرد که کاملا مسخ پسر رو به روش شده بود به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
با زانو زدن پسر عجیب ، مقابلش سعی کرد ذهنش رو کنترل کنه.
بکهیون دست هاش رو بهم گره زد،  با صدای نسبتا اروم و نازک شده به حرف اومد. 
+ اجوشی من مادرم مریضه ، اصلا حالش خوب نیست . من مجبورم این کار  رو کنم .... مامانم نیاز داره که درمان شه.
دست های لرزونش رو به صورتش نزدیک کرد و آب هایی که با صد تا نیشگون روی پاهاش ، توی چشم هاش شکل گرفته بود رو با انگشت هاش به ارومی پاک کرد و سرش رو پایین انداخت. 
+من ، من واقعا نمیتونم .... 
کمی مکث کرد تا نشون بده داره با غرورش میجنگه و با زدن این حرف ها معذبه. 
+خواهرم دبستانیه ...اگه منو ببرید بازداشتگاه .... اون هیچ کسی رو نداره که بتونه مراقبش باشه... پدرم چند سال پیش بخاطر تصادف های جاده ای مرد ، اینم داداش کوچیکمه ....
در حالی که با دست به کیونگسو اشاره میکرد ادامه داد
+ شاید قیافش بزرگ بزنه ولی عقب مونده ی ذهنی و نمیتونه مراقب خواهرمون باشه
با تکون دادن شونه هاش به باور اینکه داره گریه میکنه ، کمک کرد. 
~هی پسر باشه ... باشه ، گریه نکن ... خب؟ من بیخیالت میشم ولی زود جمع کن برو ، بیشتر اینجا بمونی تو دردسر میوفتی. 
به بکهیون کمک کرد از زمین بلند شه و با خداحافظی کوتاه از چادر خارج شد. " پشمام
+فکر نمیکردم جواب بده
"لعنتی راحت میتونم بگم از لی مینهو طبیعی تر بازی میکنی. 
+بیخیال فعلا جمع کن بریم تا جدا نرفتیم بازداشتگاه ، اون سری با تعهد آزادمون کردن این سری ازمون نمیگذرن ...
بعد از خروج، و جمع کردن چادر به سمت خونه ی آپارتمانیی که وسط شهر قرار داشت راه افتادن. 
با رسیدن به خونه هر کدوم به اتاق خودشون پناه بردن. 
بکهیون بعد از ورود به اتاقش به در تکیه داد و با تک خنده هم زمان با  شمردن ، انگشت هاش رو بالا اورد. 
+ یک ، دو ، سه ...
" بـــکـــهــیــون
با شنیدن عربده ی کیونگسو که تن هر موجود زنده ای رو به لرزه در میاورد  ..... و البته که بکهیون استثنا بود .... سعی کرد خندش رو با نیشخند جمع کنه.
"عوضی تو ی لعنتی به شرتامم رحم نکردی؟ لعنت بهت بک ، لعنت به خودت ، لعنت به مغز نداشتت ....
البته که باید غرغر های کیونگسو رو تا سه ساعت بعد تحمل میکرد ....ولی میارزید!
بدون خروج از اتاق هم میتونست بفهمه کیونگسو تا چه اندازه کفریه و  داره به شورت های سیاهش که الان بخاطر صورتی شدن قابل استفاده نیست خیره میشه و آه میکشه . بکهیون اعتقاد و باور قلبی داشت اینکه اون شلوار صورتیش رو همزمان با شورت های کیونگسو انداخته تو ماشین لباس شویی یک اتفاق ناخواسته بوده و هیچ ربطی بهش نداشته.
" فقط بگو چجوری صورتیشون کردی ، چند روز انداختیشون تو سطل رنگ  نه؟ این سیاهههه امکان نداره به این راحتی صورتی بشه
  سری تکون داد و بدون توجه به کیونگسو،  از در اتاق فاصله گرفته.
هنوز نمیفهمید اون ادما ی احمق چجوری پول هاشون رو خرج فال و    پیشگویی میکنن.
سعی کرد با حموم تن خستش رو اروم کنه و به فردا و اون کار بزرگ فکر  کنه.
بعد از خروج از حموم به سمت پذیرایی راه افتاد.
ساعت روی دیوار 10:30 رو به نمایش میگذاشت.
با صدای بلندی شروع کرد به حرف زدن.
+کیونگــــا بیخیال شورتا حالا میتونی بعدا واسشون عذا داری کنی و بخاطر شورتای از دست رفتت مراسم خاکسپاری برگذار کنـ....
با صدای در، دهنش رو بست و دستش رو محکم گذاشت روی دهنش.
فاک محض رضای خدا چرا یادش رفته بود پیر زن رو مخی که باهاش توی ساختمون زندگی میکنه و از قضا خونه بغلیش سکونت داره ، خبر چین بابای  فدا کارشه و گوشاش از موش های تو دیوار هم تیز تره ؟
کیونگسو سرش رو از لای در بیرون اورد ، دستش رو تند تند تکون داد و با  صدای اروم گفت:
"برو این دفعه نوبت توعه سری پیش من رفتم.  این میتونه برای مجازا تت واسه صورتی کردن شورتام کافی باشه.
بکهیون پاورچین پاورچین به کیونگسو نزدیک شد.
+شاید اگه در و باز نکنیم فکر کنه خوابیم ، ول کنه بره
سرش رو اروم سمت دری که انگار ، دستی روی زنگ به قصد سوزندنش  فرود اومده بود چرخوند.
"نمیکشه بیرون ، برو گمشو در و باز کن
+ فاک بهش ، زنیکه خبر چین همش سرش تو کون ماست بیرونم نمیکشه ، ادم انقد فضول؟ لعنتی شاید دوست ندارم جوابت و بدم.
با باز کردن در ، لبخند مصنوعی به زن به ظاهر مهربون زد و بهش خیره شد.
دستش رو مشت کرد و سعی کرد با لحن ملایم و آجوما پسند تا اخر مکالمه  اروم بمونه.
+اومووو سلام آجومای مهربون ، چی باعث شده شما رو جلوی در خونم  ببینم؟
با صدای محو اوق زدن کیونگسو مشتش رو بیشتر فشرد و اماده شد بعد از  بستن در ، ناحیه ی خاصیش رو گره بزنه .
~ پسرم سر و صداتون باعث میشه نوم تیانگ نتونه درس بخونه.
بکهیون با شنیدن اسم تیانگ حس کرد تمام بدنش کهیر زده.
اون پسر ی علافِ که جز لاس زدن با گربه های محل و کوفت کردن ابمیوه و ول دادن اشغال هاش توی راهرو ساختمون هیچ غلط دیگه ای نمیکنه... به خاطر مسیح بکهیون یک بار بخاطر اشغال هاش از پله ها افتاده بود!!!
به زحمتی که سعی میکرد اوج انزجارش از نوه ی خنگول پیر زن تو لحن حرفاش مشخص نباشه و فریاد نزنه از اون بچه ی دبیرستانی متنفره به     حرف اومد.
+آجوما نوه ی شما که از صبح تا شب وقت برای درس خوندن داره، الان با ی صدای من تمرکزش بهم ریخت؟
~بکهیون حد خودت رو بدون
بیخیال نکنه باز این زنیکه توهم لاس زدن ورداشته؟
دفعه ی پیش به پدرش گفته بود بکهیون به من چشم داره و گاه بی گاه با من لاس میزنه و سعی میکنه توجهم رو جلب کنه.
تن بکهیون با یاد اوردی اتفاق ماه قبل لرزید.
+ آجوما شما مثل مادر بزرگمین
با حالت زاری گفت و قبل از بستن در برای اینکه اتهام جدید ، "چون عاشقم بود نخواست خداحافظی کنه "به حرف اومد.
+سعی میکنیم سر و صدا نکنیم ، فعلا آجوما در رو بست و به کیونگسو ی قرمز شده خیره شد. 
+عوضی
با چشم غره غلیظی راهش رو به سمت اتاقش که شباهت بی شماری به محل اجماع زباله ها داشت کج کرد. 
دروغ بود اگر میگفت برای دیدن اون احمقی که فردا قرار بود ببینتش هیجان نداره ....
ولی بعد از چند غلت به خواب رفت. 
^~^~^~^
نگاه گذرایی به تیپ جدیدش انداخت. 
پیراهن دکمه دار سفیدی که با وال های گلدوزی شده و ابی تیره تزیین شده بود ، همراه شلوار گلبهی ترکیب عجیبی ساخته بود. 
+اوه مای گاد ، چقد تو جذابی مستر بیون
"از بغل برو ندزدنت مستر بیون 
با ورود ناگناهی کیونگسو دستش که در حال کشیدن خط چشم بود خط خورد. 
+فاک یو کیونگی 
با خنده ی هیستریک از داخل آینه بهش خیره شد. 
+ یه روز گند نزن به اعصابم ، خب ؟
"چیه ، بابات باز زنگ زده هاچه ی منو میگیری ؟
بکهیون بعد از جمع کردن وسایل روی میز و پاک کردن خط چشم خراب شده ، به سمت در رفت.
"منم بیام؟
+نه یکم هیجان این کار واسم بالاست میدونی که ما تا الان خونه ی کسی واسه فیلگیری نرفتیم ، نمیخوام ریسک کنم درد سر بشه برات. 
" من از وقتی با تو دوست شدم پامو گذاشتم وسط درد سر این بچه بازیا که واسم مثل آب خوردنه .
با خنده حرفش رو زد و دستی به شونه ی بک زد. 
" برو ببینم چیکار میکنی. 
بکهیون با اعتماد به نفس سمت وروی رفت و بدون اینکه بر گرده و پشت سرش رو نگاه کنه دستی برای کیونگسو تکون داد. 

~^~^~^

رو به رو ی در بزرگ ایستاد و دستش رو اهسته روی زنگ گذاشت. 
~بله؟
با صاف کردن صداش زمان خرید تا به خودش مسلط بشه. 
+سلام من کیم بکهیون هستم ، با خانوم کیم سویون قرار ملاقات داشتم.
به فامیلی جعلیش پوزخند زد و بلا فاصله بعد از شنیدن صدای تیک مانندی، در باز شد.
~بفرمایید آقای کیم خانوم منتظر شما هستند.
با راهنمایی دختر خدمتکار که با لبخند مسیر رو نشون میداد ، به در بزرگی رسید .
یعنی باید یک لباس رسمی تر میپوشید؟ به هر حال اهمیتی نداشت. 
در زد و منتظر شد. 
~بیا تو داخل آقای کیم
با لبخند ساختگی وارد شد و تعظیم کوتاهی کرد. 
بعد از نگاه به زن رو به روش سعی کرد ، نیم نگاه پر انزجارش رو از موهای طلایی و چشم های ابیش بگیره. 
کی میگه همه ی چشم رنگی ها خوشگلن؟  بکهیون کاملا با این عقیده احمقانه مخالف بود.  سعی کرد تو صورتش چیزی نشون نده. 
دختر با هیجان روی مبل رو به روییش جای گرفت.
~خب آقای کیم میتونیم شروع کنیم. 
بکهیون با تکون دادن سرش نشون داد برای شروع آمادست.
+ لطفا قهوتون رو بنوشید و یکم درمورد خودتوت صحبت کنید. 
حدس میزد میانگین سن زن رو به روش بین 22 تا 26 باشه. 
کمی از قهوش رو سر کشید و شروع کرد به حرف زدن. 
~ من یه نامزد دارم که قراره باهاش ازدواج کنم.
مقداری دیگه از قهوه رو خورد و فنجون را به دست بکهیون داد. 
بکهیون نگاهی به فنجون کوچیک انداخت و تیری توی تاریکی پرتاب کرد.
+ یه p اینجا میبینم ، آاااا فامیلی نامزدتون پارک عه؟ دختر با هیجان سمتش خیز برداشت. 
~بله
بکهیون لبخندی بخاطر شانسش زد و از خاندان پارک تشکر کرد. 
اگه خاندان پارک تو زمینه ی نامزد دخترک بودن هم به کمکش نمی اومدن میتونست بگه پارک نامی قراره زندگی مسالمت امیز و دنیای رنگی رنگیشون رو به باد بده .
+میبینم که شما خیلی بهش علاقه دارین درسته؟ ولی انگار درمورد اون دچار شک و تردید شدین 
~ اوه درسته
دختر خودش رو به بکهیون نزدیک تر کرد. 
+شما از گرایشش مطمئنین؟
با شنیدن این حرف دختر با شوک عقب کشید. 
یعنی نامزد عزیزش ممکن بود...؟
+یـ..یعنی چی؟
+نمیدونم چون اینجا من یه پسر میبینم. 
بکهیون بیشتر حرفاش چرت و پرت بود ولی تا حدودی با اشکال و تصاویر داخل فال های قهوه اشنا بود و یه دوره ی کوتاه پیشه آجومای بد اخلاق که دوره ی دبیرستان نظافت چی بود، گذرونده بود و تا حدی اطلاعات      داشت که سوتی نده. 
دختر دستش رو روی دهنش گذاشت. 

-------------------------------------------------
سلام fennec هستم و این اولین فیکی هست که من تصمیم گرفتم بنویسم .
از همین الان ازتون معذرت میخوام اگه کم و کاستی داره و باب میلتون نیست لطفا حمایتم کنین
واسه راحت تر شدن خوندن
من تو همه ی پارت ها
بکهیون رو با +
کیونگسو رو با "
و نقش های انفرادی رو با ~
مشخص کردم
فقط امیدوارم که اگه حداقل شده یه لبخند روی لبهاتون بیارم

A man in a coffee omenDonde viven las historias. Descúbrelo ahora