🦋𝑂𝑛𝑒🦋

2.4K 264 143
                                    

"تو که میدونی اون دروغ میگه مینهو..."

"بجای اینکه به این چیزا اهمیت بدی و خودتو ناراحت کنی سعی کن باهاش دوست شی، یا حداقل تا پایان سفر تحملش کن و حاشیه نساز برای خودت"

"م-مین..."

دستشو روی شونه ی پسر گذاشت.

"یکم فکر کن دربارش، دور اتیش میبینمت بیب"

مینهو گفت و با قدمای اروم از اونجا فاصله گرفت. اه کشید. نمیفهمید، چیکار کرده بود که اینقدر براشون غریبه بود و بهش اعتماد نمیکردن.

افکارش با شنیدن خش خش هایی از پشت سرش شکسته شدن و به سرعت برگشت و باهاش رو به رو شد.

"حتی اونم ولت کرد، ببینم نکنه از اینکه باهاته پشیمون شده؟"

پوزخند زنان گفت و باعث دردی توی قلب جیسونگ شد.
حقیقت براش اذیت کننده بود ولی نمیتونست ضعفشو نشون بده.

"توی عوضی-"

"کی میخواد حرف جیسونگ کوچولوی دروغگو رو باور کنه؟ هیچکس!!"

با تمسخر مشهودی گفت و بلند بلند خندید و باعث مشت شدن دستای جیسونگ شد.

"چی از جونم‌میخوای؟"

"گورتو از این مدرسه گم کن و از دوستام فاصله بگیر!!"

"دوست؟ اونا فقط سه روزو تورو میشناسن!!!"

گوشه ی لبش بالا رفت.

"نمیخوام قلب کوچولوتو بشکنم بیبی"

"چی؟"

گوشیو بالا گرفت و بهش نشون داد.

"نظر واقعی دوستات، میخوای بشنویش؟"

جیسونگ مسخ و گنگ بهش نگاه کرد. خواست چیزی بگه ولی واقعا حرفی نداشت.

"جیسونگ؟ اره اون خیلی پر سروصدا و خسته کنندس"

هیونجین...؟

"ه-"

"کاش اینقدر تلاش نمیکرد برای اومدن به این اردو، با وجودش خیلی همچی اذیت کنندس"

'ص-صدای سونگمینه؟...'

"تا موقعی که نمی شناختمش خیلی پسر جالبی به نظر میومد، الان رو اعصابه بیشتر، باورم ‌نمیشه از همچین کسی حتی خوشم اومده، شاید باید باهاش بهم بزنم..."

"م-مینهو.."

تلو تلو خوران عقب رفت. نمیتونست باور کنه چی شنیده‌.
اشک توی چشماش حلقه زده بود. نفسش بالا نمیومد و قلبش درد میکرد.

قطره ی اشک صورتشو طی کرد و با تیری که قلبش کشید روی زانو های سستش افتاد.

سینه اش سنگین شده بود و حالا داشت بریده بریده و بلند نفس نفس میزد و دستشو به قلبش گرفته بود.

Butterfly[Minsung]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora