-الو هیونگ ..... سلام ... چیزی شده
+.............................
-باشه ..... کجا بیام ؟؟؟
+............................-باشه هیونگ ولی واقعا چیزی نشده .... باشه پس
سریع میرسونم خودمو ...
"سریع از محوطه دانشگاه خارج شدم و به سمت
خیابون رفتم و با اولین ماشینی که دیدم دستم رو
تکون دادم و سوار شدم ... ادرس کافه همیشه گی
رو که با نامجون هیونگ و هوسوک هیونگ میریم رو
دادم و راه افتاد با دانشگاه فاصله زیاد داشت ولی
به خونه هامون نزدیک بود ..... ۳۰ دقیقه طول کشید و
رسیدم پیاده شدم و پول ماشین رو حساب کردم و
وارد کافه شدم نامجون هیونگ و هسوک هیونگ رو
دیدم که مثل همیشه پشت همون میز نشسته بودن ...
میزی که تو گوشه ترین مکان کافه قرار داشت و
دقیقا کنار پنجره بود به سمت میز رفتم ..."
-سلام هیونگای منحرف خودم ..
×بچه خر هی بزار برسی ..
-عااا نامجون هیونگ دروغ میگم
+خدای یا به کدامین گناه منو گیر این دوتا خر انداختی .. هااا ..
×چطور بود امروز بچه..
-بد نبود ولی یه واحدی که برداشت استادش چقدر ترسناکه ... هم پیر هم ترسناک ...
×یا عبن تالب با اون افتاد نامجون .. برات از الان فاتحه میخونم پسر ..
-چرا مگه استاد لی مین چشه .. سخت گیره ..؟؟
+سخت گیرر .. پسر خشتکتو میکشه سرت ...
-خدایا ... چرا من اخه ....
×ردیهم دعنت .... داش کاش یه واحد اضافه بر نمیداشتی ...
-میدونی که نمیتونم میخوام سخت کار کنم .... نمیخوام مثل ناپدریم بشم...
+حالا بگزریم ... چی سفارش بدیم ....
هاااا .. هوسوکککک.... میگم چی سفارش بدیم ..×ها ... اهان اهان ... اوکی الان من میرم سفارش
میدم ...
YOU ARE READING
ღ⦳ᴡʀᴏɴɢ (ᴠᴍɪɴᴋᴏᴏᴋ)ღ⦳
Fanfiction-بعضی وقتا اینجوری که خیلی چیزا اشتباه میشه ، مسیر که انتخاب میکنیم ، جوری که رفتار میکنی .. حتی بعضی وقتا به دنیا اومدن بعضیا اشتباهه ... من هم اشتباه بدنیا اومدم .. هم اشتباه عاشق شدم. ^wrong^ ...