[Part 1]

2K 391 88
                                    

سلام! حتما متن زیر رو بخونید!
اول از همه ممنونم از اینکه این بوک رو برای خوندن انتخاب کردید.
بوکِ Kadota در اصل چپتر سوم مجموعه ی Chamomile هست و دو بوک قبلی رو می‌تونید با این اسامی داخل پیجم پیدا کنید.

First Chapter: About you and the chamomiles

Second chapter: Dear Diary

پس اگه این دو چپتر رو نخوندید، قبل از خوندنِ این بوک حتما بهشون سر بزنید چون در غیر این صورت چیزی از این داستان متوجه نمی‌شید.
بازم ممنونم💜








بعد از نگاه کردن به عقربه های ساعتِ بندچرمیش که هفت و نیم بعدازظهر رو نشون می‌دادن، عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و همزمان با پوشیدن کت نازکش و برداشتن کیف رودوشیش، قدم های خسته اش رو به خارج از اداره ی پست هدایت کرد.
طبق عادت همیشگی و با کورسوی امیدی که روز به روز درحال کمرنگ شدن بود، بعد از ۱۵ دقیقه خودش رو مقابل ویترین گلفروشیِ اون پسر دوست داشتنی پیدا کرد.
چشم های عسلی رنگش رو روی تاریکیِ اون چهاردیواریِ کوچیک قفل کرد و گذاشت درست مثل چهل روزِ گذشته، خالی بودن اون مغازه از هرگونه گل و گیاه و نبودن صاحبی که مشتری هاش رو با لبخند زیبایی هدایت کنه بیشتر از هرچیزی تو ذوقش بزنه.
جونگکوک کجا رفته بود؟ احتمال داشت مریض شده باشه؟ اتفاق مهمی که واسش پیش نیومده بود؟
برای جلوگیری از افکارِ منفیش نفس عمیقی کشید و صورتش رو از شیشه ی خاک گرفته و کثیفِ گلفروشی فاصله داد. بعد از چند دقیقه ای که با نگاه های بی هدفش به دور و اطراف گذشت، بالاخره تونست کفش های راحتیش رو مهمونِ پیاده روی سنگ فرش شده بکنه و مسیرش رو به آرامگاه ایسول تغییر بده. انگار امروز هم موفق نشده بود گل های مورد علاقه ی پسرش رو براش بخره و این بدقولی، به حس های مزخرفِ اون روزش اضافه میکرد. هرچند؛ گوشه ای از ذهنِ کیم تهیونگِ سی و دو ساله، کلمه ی بابونه رو فقط زمانی معنا میکرد که اون گل های ظریف و سفیدرنگ، از دست های پسر مهربونی که لباس های گشاد و رنگارنگ میپوشید و درخشان ترین چشم هارو داشت بهش تقدیم میشدن...

.

.

.

.

کش و قوسی به بدنش داد و بعد از باز کردن پلک هاش، با هر سختی ای که بود از روی تخت بلند شد. امروز برخلاف روزهای دیگه، باید زودتر به اداره ی پست میرفت تا به کمک همکارهاش انبار رو از نامه ها و بسته هایی که بیشتر از یکبار برگشت خورده بودن خالی کنه. دستی به موهای مجعدش کشید و بعد از خمیازه ای نسبتا طولانی، به سمت دستشویی رفت تا آبی به دست و صورتش بزنه. زمان زیادی برای خوردن صبحانه نداشت بنابراین بعد از خوردن یه کاپ قهوه و تیکه ی کوچیکی از شیرینی های خانم مین، کیفش رو برداشت و از آپارتمان بیرون رفت.
باد گرم و ملایمی که تو آخرین روزهای اولین ماه از تابستون می وَزید اون رو یاد ۱۲ سالِ پیش مینداخت. زمانی که با کوله پشتیِ نسبتا سنگینش و روپوش سفید رنگی که توی دست هاش مچاله شده بود، با دو راهش رو از بین جمعیتِ در حال حرکت به سمت ایستگاه اتوبوس پیدا میکرد و فرصتی برای پاک کردن دونه های عرقی که روی پیشونیش در حال رقصیدن بودن نداشت. اون زمان حتی تصورش رو هم نمیکرد که چه چیزی در انتظارشه.
پسرِ ۲۰ ساله ای که زمانی برای محقق شدن رویاش به عنوان پزشکِ روان شناس بودن بی وقفه تلاش میکرد، حالا قدم هاش رو به سمت ساختمون قدیمیِ اداره پست یکی از معمولی ترین شهر های کره برمیداشت؛ اما هیچوقت قرار نبود پشیمون بشه. چون اون ایسول رو داشت، فرشته ای که لیاقتش بیشتر از هرچیزی تو دنیا بود و به همین خاطر ترکش کرد.
پوزخند غمگینی به تفکراتش زد و بعد از مدت کوتاهی که به طی کردن مسیر گذشته بود، تونست دوست استرالیاییش جاسپر رو روبروی محل کارش، در حال حمل کردن کارتنی که به نظر سنگین میرسید ببینه.
قدم هاش رو تند کرد و همزمان با تکون دادن دستش، با لبخند کمرنگی نزدیکش شد.
+سلام جاس! به این زودی شروع کردید؟
جاسپر به سختی از پشتِ کارتن بزرگی که توی دست هاش جا خوش کرده بود چهره ی تهیونگ رو تشخیص داد و قدم هاش برای چند لحظه روی زمین ثابت شدن.
-اوه پسر. بالاخره رسیدی. بدو که الان مهره های چهار و پنج ستون فقراتم جا به جا میشن.
تهیونگ خنده ی کوتاهی به خاطر لحن بامزه و ملتمسِ دوستش کرد و به سرعت از پله های ساختمون بالا رفت تا وسایلش رو داخل یکی از اتاق ها بزاره و دست به کار شه.
-سلام تهیونگ شی!
سرش رو برگردوند و بعد از دیدن همکار نسبتا جوونش که بین کپه ای نامه نشسته بود و مشخص نبود چیکار میکنه سرش رو تکون داد.
+سلام سولهی. من چیکار باید بکنم؟
دختر دسته ای از موهای بلوندش رو پشت گوش فرستاد و با آروم ترین و لوس ترین لحنی که تهیونگ تا به حال شنیده بود به کاغذهای کنار پاهاش اشاره کرد.
-اگه میشه کمکم کنید نامه هارو بر اساس جنسِ کاغذهاشون جدا کنیم.
+باشه. پس من کاغذ های کاهی رو جدا میکنم و تو برو سراغ کاغذرنگیا.
کیفش رو درآورد و تقریبا نزدیک به سولهی روی زمین نشست و به سرعت مشغول جدا کردن نامه ها شد.
بعد از بیست دقیقه ای که بالاخره موفق شده بود کارش رو تموم کنه، نگاهش رو به سمت دختر کوچیکتر چرخوند و با دیدن نامه ای توی دست هاش و کاغذهای رنگی ای که هنوز روی زمین پخش و پلا بودن نفس عصبی ای کشید و چشم هاش رو چرخوند.
-سولهی؟ اگه قراره تمام اون نامه هارو بخونی کارمون تا شب طول میکشه. در ضمن اون نوشته ها خصوصی ان حتی اگر به دست صاحبشون نرسیده باشن.
سولهی سرش رو بالا آورد و بعد از لحظه ای مکث کردن، کاغذ زرد رنگ رو مقابل مرد جوون گرفت.
-سونبه، فکر میکنم این برای شما باشه.
+برای من؟
-وقتی که برش داشتم از لای پاکتش گل های خشک شده بیرون ریخت. به خاطر همین کنجکاو شدم که بخونمش و به اواسطش که رسیدم، اسم شما و مشخصاتتون رو دیدم.
تهیونگ نگاه عجیبی به دختر انداخت و بعد از کشیدن نامه از بین دست هاش، برگه رو صاف کرد و شروع به خوندن کرد.
چشم هاش مثل توپ پینگ پونگ بین سطر های نوشته در گردش بودن اما بیشتر از هر چیز دیگه ای، این صدای ضربان قلبش بود که بی قید و شرط داخل گوش هاش اکو میشد و عطر بابونه های خشک شده ای که به سلول های بینیش نفوذ میکردن.
زمانی که خوندن نامه رو تموم کرد، کاغذ رو پایین آورد و بدون توجه به سولهی که تمام مدت بهش خیره شده بود، گذاشت داغیِ اشک هاش پوست گونه اش رو نوازش کنن و بعد از چند دقیقه، بالاخره اولین کلمه از بین لب هاش خارج شدن:
+جو...جونگکوک؟

۵ ژوئن

بعد از مدت ها، سلام.
این بوک، آخرین بوکِ داستان جونگکوکِ گلفروشه و بالاخره از دیدِ تهیونگ نوشته شده :)
چون بارِ اوله دارید نحوه ی سوم شخص نوشتن من رو میخونید، خوشحال میشم نظرتون رو بدونم.
دوستتون دارم♡

[Kadota]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin