ساعت ۹ صبح بود و آبی غم انگیز آسمان از لای پنجره به داخل می تابید.حالا که ربکا رفته بود در خانه تنها بودم.
بطری اسکاچ را از روی میز برداشتم و در لیوان ریختم.جرعه ای از آن را نوشیدم و زیر لب گفتم:《زنیکه ی عوضی خودخواه》
البته این ها را بیشتر از سر دلسوزی میگفتم تا تنفر واقعی.
ربکا هم خانه ی من بود و داشت با مارتین دوست پسر دیوانه ی کلاهبردار لندنیش ازدواج میکرد.همین شد که ربکا تصمیم گرفت اینجا را ترک کند و قبلش هم با من دعوایی حسابی راه بیندازد.
ربکا دختر زیبا و خوش قلب ولی ساده لوح بود.او هیچ وقت نتوانست مارتین را بشناسد که چه آدم حقه بازی بود و همین هم من را آزره خاطر میکرد و ربکا فکر میکرد برای حسادت بی حد و اندازه ی من به اوست.به هرحال او رفته بود و من اینجا تنها مانده بودم.
این شغل هم روح من را خسته میکرد.سر کله زدن با ادم های عجیب و غریب و این که همه بعد از مدتی تو را ترک میکردند کمی سخت بود ولی همیشه دوست داشتم آدم ها را بهتر بشناسم پس زندگی در کنار آنها فرصتی بود که در زندگیشان سرکی بکشم؛ولی نیاز داشتم کمی این خانه را همینطور که هست ببینم؛ساکت و خالی،جوری که فقط صدای تنهاییم در آن بپیچد.
لیوانم را برداشتم و روی مبل کنار پنجره نشستم.روزنا مه را از روی میز برداشتم،جرعه ای دیگر نوشیدم و آن را باز کردم.شروع کردم به خواندن آگهی های شغلی.
پرستار بچه،امکان نداشت،من از بچه ها متنفرم.
نظافت کار عمارت قدیمی و متروکه ی کارلتون،نه ممنون از خانه های جن زده میترسم.
راننده ی شخصی خانواده ی بلین هم به نظر خسته کننده می آمد.
نگهان تیتر کوچکی در کنار روزنامه نظرم را جلب کرد:با سرک کشیدن در زندگی مردم پول بگیرید!
روزنامه نگاری محلی در شهر وولفبورو.تنها با یک تماس به منفور ترین شهروند این شهر تبدیل شوید.