فصل اول

72 0 0
                                    

ساعت ۱۰ با روزنامه ی سرخوشی مصاحبه ی کاری داشتم.از خانه ی من تا شهر وولبفورد یک ساعت راه بود پس کمی زود تر ماشین را روشن کردم و به راه افتادم.ترک کردن خانه حس عجیبی به من میداد،انگار ناگهان دیوار های تنهاییم فرو ریخت.
مسیر متنهی به وولبفورد پوشیده از درخت های کوتاه و بلند بود و رودخانه ی کوچکی در کنار آنها جریان داشت.
بعد از یک رانندگی طولانی بالاخره به وولفبورد رسیدم؛ درست شبیه ۵ سال پیش بود؛سر سبز و زیبا.با دیدن منظره های قدیمی قلبم نفسی تازه کرد و به یاد پدربزرگم افتادم.
او عاشق اینجا بود‌.همیشه از خاطراتش با مادربزرگ در کوچه پس کوچه های شهر وولفبورد برایم تعریف میکرد.
آلفرد چنان مرد عاشقی بود که طوری از مارگارت_مادربزرگم_تعریف میکرد که گویی هنوز زنده بود.
ماشین را جلوی در دفتر نشر سرخوشی پارک کردم.با ظاهری خیلی مقتدر وارد شدم.آنجا دفتری کوچک و شلوغ بود که هیچ شباهتی به دیگر دفاتر نشر نداشت؛خیلی صمیمی تر و دوستانه تر به نظر میرسید.
پسری قد بلند،با موهای فر قهوه ای رنگ و چشمانی سبز به من نزدیک شد و گفت:《سلام هرولد هستم.عکاس روزنامه سرخوشی.》
_سلام من هم کارل...
صحبتم را قطع کرد و گفت:《اصلا مهم نیست که تو کی هستی.این فقط زندگی مردم شهره که به ما مربوطه نه آدمای داخل این دفتر.بهتره برای خودت یه اسم مستعار انتخاب کنی اینطوری باعث میشه مردم کمتر بشناسنت و توی زندگیت سرک بکشن.》
_اوه باشه...
خانمی قد بلند،مو طلایی با چشمان کشیده ی سبز به ما نزدیک شد.هرولد دستش را پشت کمر او گذاشت و گفت:《ایشون تونی هستن.ویراستار روزنامه و بهترین دوست من》و آرام در گوشم زمزمه کرد:《اسم اصلیش اولیویاست.》
اولیویا با خنده ی عصبی گفت:《هی هرولد تو حق نداری اسم من رو بهش بگی،ولی طوری نیست بیا اطراف رو بهت نشون بدم و بقیه رو بهت معرفی کنم.》
به سمت مردی چاق،عینکی و با موهای کوتاه قهوه ای در گوشه ی سالن اشاره کرد و گفت:《ایشون سر دبیر روزنامه،جکسونه.وقتی بهش گفتم که روزنامه نگار جدید داره به اینجا میاد خیلی هیجان زده شد.بعدا تو رو بهش معرفی میکنم الان سرش خیلی...》
جکسون با صدای بلند گفت:《هی تونی اون رو بیارش پیش من ببینم.》و از روی صندلی بلند شد و به طرف من آمد.
_خیلی خوش اومدی تازه وارد.قراره زندگیت از این رو به اون رو بشه و این قراره برات گرون تموم شه دختر جون.
با چشمانی خیره به او زل زدم.
خندید و گفت:《هی جدی نگیر فقط داشتم شوخی میکردم.در ضمن خیلی خوش تیپ شدی خانم کوچولو. 》
اولیویا من رو به سمت میز کارم راهنمایی کرد و رفت.
وسایلم را روی میز چیدم و قاب عکس پدربزگم را در کنار کامپیوتر گذاشتم.باید به دنبال اسم مستعاری برای خودم میگشتم،اسمی مرموز که همه من را با آن بشناسند ولی هیچ کس من را نشناسد.
چیزی شبیه هیچ کس بودن...خانم هیچ کس.
رو به سالن کردم و گفتم:《از این به بعد من را خانم هیچ کس صدا کنید.》
سلام دنیای لعنتی به خانم هیچ کس خوش آمد بگید.

Ms.NobodyWhere stories live. Discover now