کلمات به نظر مرموز و عجیب می آمدند ولی نه آنقدر که مرا بترساند.
قبلا_زمانی که نوجوان بودم_در یک روزنامه محلی در نزدیکی شهر وولفبورد روزنامه نگار بودم.نوشتن همیشه روح من را جوان نگه میداشت و شیفته ی شغلم بودم؛تا اینکه یک روز از خانه با من تماس گرفتند و گفتند پدربزرگم آلفرد،که تنها عضو باقی مانده از خانواده من بود،فوت کرده است.آلفرد صمیمی ترین دوست من از بچگیم بود.من در این دنیا هیچ کس را جز او نداشتم و وقتی من را تنها گذاشت به یک باره تبدیل به گوشه گیر ترین آدمی که میشناختم شدم.
بعد از مرگ پدربزرگم،مجبور شدم به حومه ی شهر نقل مکان کنم و در خانه ای دور افتاده و متروکه زندگی کنم.پدربزرگم همیشه اینجا را "خانه ی شیطان"صدا میزد؛ولی وقتی تنها باشی شیطان هم میتواند دوست خوبی باشد.
با روزنامه نگاری نمیتوانستم از پس مخارج زندگیم بربیایم،پس تصمیم گرفتم خانه ی شیطان را به مسافرخانه ای کوچک تبدیل کنم.همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه ناگهان خانه ی شیطان تبدیل شد به بزرگ ترین پاتوق خلافکاران شهر.
دزدی های کوچک و بزرگ از وسایلم،دعوا هایی وحشتناک بین مشتری ها،فحاشی ها و مست کردن ها،نام این خانه را حقیقی کرد و حالا من صاحبخانه ی شیطان بودم.
مجبور شدم تا مدتی در خانه ام را به روی مهمانان وحشی شهر بسته نگه دارم.
اما کم کم دوباره کارم را شروع کردم.خانه ام را به آدم های مختلف از شهر های دور و نزدیک اجازه میدادم.
کم کم مشتری ها بیشتر و بیشتر شدند.اغلب نویسنده بودند یا به دنبال راه فراری از زندگی در اجتماع میگشتند،ولی در کل انسانهای خوب و گهگاهی عجیب بودند.
هم خانه های من تبدیل میشدند به بهترین دوستان من. در این خانه هیچ وقت یکدیگر را قضاوت نمیکردیم و با خدافظی آنها تمام خاطرات و حرفها فراموش میشد.از تک تکشان عکس کوچیکی روی دیوار اتاقم داشتم و هر روز با دیدنشان به یاد دنیایی که در کنار هم ساخته بودیم می افتادم.
بعد از رفتن ربکا دیگر فهمیدم که نمیتوانم به دوستی با آدمهای رفتنی ادامه بدهم.
روزنامه نگاری راهی بود برای فرار از خانه ی تنهایی که برای خودم ساخته بود.
پس تلفن را برداشتم و با روزنامه ی "سرخوشی" تماس گرفتم.