فصل دوم

54 0 0
                                    

بعد از یک روز خسته کننده به خانه بازگشتم.هوا تاریک شده بود.روی مبل رو به روی تلوزیون نشستم و در حال نوشیدن قهوه ام بودم که ناگهان زنگ در به صدا در آمد.
دختری با ظاهر آشفته،موهای پریشان و لباس های از هم گسیخته پشت در ایستاده بود.چشمانی با رنگ کهربایی داشت که در تاریکی می درخشید،موهای بلند قهوه ای و قدی بلند‌.آنقدر زیبا بود که با خودم گفتم:《کاش میشد تمام او را داشت.》
با دستانی لرزان و خونی چارچوب در را نگه داشته بود گویی داشت خودش را از افتادن نجات میداد‌.با لحنی وحشت زده پرسید:《شنیدم اینجا رو اجاره میدی.چقد باید بهت بدم که برای یه مدت اینجا بمونم؟پونصد دلار؟هزار دلار؟یا پنج هزار تا؟هر چقدر باشه بهت میدم فقط التماست میکنم بزار بیام تو.》و دستش را به دنبال پول ها در کیفش چرخاند.
با حالتی نا مطمئن گفتم:《ببخشید ولی دیگه اینجا رو اجاره نمیدم.》
_خواهش میکنم،فقط برای یه مدت کوتاه،بعدش گورم رو گم میکنم،جوری که انگار اصلا منو ندیدی...
صدای راه رفتن از پشت سر او شنیده میشد و بعد نور چراغ قوه ای نظرم را جلب کرد.
با احتیاطی از روی ترس گفتم:《هی کسی دنبالته؟فقط سعی کن سر و صدا نکنی.》
آهسته جواب داد:《آآ...آره.لطفا بزار...》
دستش را کشیدم و او را به داخل هل دادم و در را بستم.
_خیلی...ممنونم...ازت...
_اونا برای چی دنبالتن؟
_برای پول هاشون.اون...اونا یه سری مافیای نیوهمپشایرین که من پول هاشون رو دزدیدم.
نگاهی به سر تا پایش انداختم و با خنده گفتم:《کی؟تو؟》
_آره من.
و در کیفش را باز کرد و پول ها و الماس هایی که دزدیده بود را نشانم داد.
_امکان نداره.تو چی هستی؟قاچاقچی مواد مخدر؟دزد؟یا مثلا عضو مافیا؟
_هیچ کدوم.من از فاحشه خونه فرار کردم.
اوه قطعا برای زنی به زیبایی اون شغل برازنده ای نبود. اگر او را در حالت بهتری میدیدم با خودم میگفتم شاید بازیگر هالیوود باشد.
_خوشحال میشم داستانت رو بشنوم.
_راستش فاحشه خونه ای که توش کار میکردم پر از آدم های پولدار بود؛دلال ها،دکتر و مهندس ها و هرجور آدمی که فکرش رو بکنی.بعضی از اون ها باهات راه میومدن و هرچقد که میخواستی بهت پول میدادن ،حتی میتونستن دنیا رو برات بخرن ولی بعضی ها هم براشون مهم نبود که چیکار کنی بازم پول کمی بهت میدادن؛اما خب میدونی چیه هرچقدر هم پول به دست بیاری بازم دلت بیشتر میخواد.بالاخره یه روزی از برده ی مردها بودن خسته میشی و به سرت میزنه جیبشون رو بزنی و برای خودت یه زندگی جدید شروع کنی؛اما خب وقتی خیلی مست باشی و جیب مافیای شهرو بزنی این اوضاع رو واست یه خرده سخت میکنه.خنده داره نه؟
_آره قطعا همینطوره ولی خنده دار ترش اینه که باید اینجا رو ترک کنی چون من دلم نمی خواد شب توی خواب خونه م به رگبار ...
بار دیگر در خانه ام زده شد،این بار محکم تر و با حالتی عصبی.آرام زمزمه کردم:《برو توی زیر زمین و تا وقتی بهت نگفتم بیرون نیا.》

Ms.NobodyWhere stories live. Discover now