نگاهم را از روی صورت وحشت زده ی اشلی برداشتم و اسلحه را به سمت در بالا بردم.بادیگاردها در را باز کردند.
_اسلحه ت رو بنداز دختر عوضی وگرنه دخل جفتتونو میارم!
اسلحه را آرام روی زمین انداختم و با پایم آن را به سمتشان هل دادم.
دست های من و اشلی را از پشت گرفتند و از خانه خارجمان کردند و در ماشین نشاندند.
دست های اشلی را گرفتم و گفتم:《همه چی درست میشه.》
اشک در چشمانش حلقه زد و دستانش را عقب کشید.
_همش رابطه و پوله،احساسات میمرن همونطور که ما قراره بمیریم.
تا وقتی که برسیم هیچ حرفی نزدیم.به ساختمان بزرگی با آجرهای سیاه رسیدیم.در را باز کردند و از ماشین پیاده شدیم.به دنبالشان به ساختمان وارد شدیم.راه فراری نبود.مرد طاس که قبلا هم با او ملاقات داشتم همراه ما پشت در یکی از اتاق ها ایستاد و دیگری وارد اتاق شد.
از میان در میشد زن زیبایی با موهای مشکی رنگ،قدی نسبتاً بلند،کت و شلوار مشکی و کفش های پاشنه بلند قرمز براق را دید.نمیشد حرف هایشان را شنید ولی دیدم که زن عصبی شد و وسایل روی میز را روی زمین ریخت و گریه کرد؛بعد با صدای بلند گفت:《تنهام بذار.》
مرد از اتاق خارج شد.زن بعد از چند دقیقه اشک هایش را پاک کرد،خودش را جمع و جور کرد و گفت:《بیارشون داخل.》
مرد دستم را گرفت و به داخل اتاق هل داد،روی زانوهایم افتادم و اشلی هم بعد از من وارد اتاق شد.
زن به من نزدیک شد و گفت:《پس تو اون کسی بودی که برادرم را کشت.》
دوباره شروع کرد به اشک ریختن و ادامه داد:《حالا با دوست کوچولوت خداحافظی کن...》
رو به بادیگارد ها کرد و گفت:《اون هرزه رو به فاحشه خونه برگرونید.》
مرد ها دستهای اشلی را گرفتند و از اتاق خارج کردند.اشلی فریاد زد:《کارل...》
وقتی که تنها شدیم،اسلحه اش را از جیبش بیرون کشید و روی صورتم نشانه گرفت.خندید و گفت:《فکر کردی هدیه ت مرگی به این راحتیه؟》و اسلحه را کنار کشید.
صورتش را به من نزدیک کرد و در گوشم زمزمه کرد:《از این به بعد برده ی منی.》