ربکا محکم مرا در آغوش کشید و گفت:《دلم برات تنگ شده بود.》
_اوه منم همینطور.
روی صندلی نشستیم و قهوه سفارش دادیم.
با نگرانی دستانش را گرفتم و گفتم:《ربکا باید راجع به مارتین حرف بزنیم.یه چیزایی هست که نمیدونی.》
ترس در چشمانش موج زد:《چه اتفاقی افتاده؟》
_مارتین دلال مواد مخدره.امروز هم قراره از آمریکا کوکائین قاچاق کنند.تو باید مارتین رو لو بدی.》
لبخندی غم انگیز زد و گفت:《کارل من همه چی رو میدونم.》
از حرفی که زد شوکه شدم.
_ولی من نگرانتم.ازت خواهش میکنم...
_کارل،من مارتین رو دوست دارم.
_اما یه لحظه صبر کن...
از کیفم عکس ها رو در آوردم و روی میز گذاشتم.
_اون با یه دختری به اسم رز رابطه داره...
_میشناسمش.ما ویرجینیا صداش میکنیم.اون هیچ رابطه ای با مارتین نداره...
_ولی ربکا،تو در خطری.
لبخندی زد و از جایش بلند شد.
_از دیدنت خوشحال شدم.
بعد از رفتن ربکا با جنی تماس گرفتم.
_اون همه چی رو میدونه.
_پس کار مارتین رو تموم کن.
تلفن را قطع کرد.سوار ماشینم شدم و به آدرسی که جنی به من داده بود رفتم.
ساختمانی بزرگ بود که هیچ نگهبانی نداشت.از پله ها بالا رفتم و به اتاقی رسیدم که درش نیمه باز بود.مارتین آنجا تنها نشسته بود و ویسکی می نوشید.
آرام در را باز کردم و وارد شدم.بدون هیچ حرفی اسلحه را به سمت او نشانه گرفتم.مارتین دستش را به سمت گوشی اش برد.
_بذارش کنار.
روی زانوهایش افتاد و گفت:《التماست می کنم...》
دستم را روی ماشه گذاشتم.گرمای دستی را روی شانه ام احساس کردم.
سرم را با وحشت چرخاندم.رز بود.دستش را از روی شانه ام،روی کمرم گذاشت و گفت《کارت اینجا تمومه.》
اسلحه ام را پایین آوردم و از اتاق خارج شدم.
در راهرو قدم برداشتم.رز با صورتی پوشیده از خون از اتاق خارج شد،کنارم ایستاد و دستم را گرفت.