خبر تا قبل از غروب در تمام شهر پیچید.سر و کله ی ماری زودتر از چیزی که تصورش را میکردیم پیدا شد.
تکه سنگی بزرگی برداشت و به سمت شیشه ی در پرتاب کرد و فریاد زد:《عوضی ها میکشمتون.》
پایش را روی شیشه ها گذاشت و به داخل آمد و گفت:《تک تکتون تقاص پس میدین موشهای کثیف!》و رفت.
من هم با عصبانیت لباسم را تکاندم و از دفتر خارج شدم.هرولد با صدای بلند گفت:《نگران نباش.عادت میکنی خانم هیچ کس.》
ماشین را روشن کردم و به سمت خانه رفتم.
اشلی روی مبل نشسته بود و snl تماشا میکرد.کیفم را روی مبل گذاشتم و کنارش نشستم.
_روز افتضاحی داشتم.روز تو چطور بود؟
_ام،عالی بود.کتاب عامه پسند رو تموم کردم.رفتم حموم و برای خودم عصرونه آماده کردم.
تکه از ساندویچش را خورد و با دهان پر ادامه داد:《میدونی یه چیزایی شبیه یه زندگی واقعی!》
دستم را در موهای بلندش فرو بردم و گفتم:《خوشحالم که اینطوری میبینمت.》
تلفنم زنگ خورد.هرولد بود.
_ببخشید باید جواب بدم.
هرولد با صدایی مضطرب گفت:《سریع تر خودت رو به سرخوشی برسون.》
_چی...چی شده؟
تلفن را قطع کرد.
_من باید برم بعدا میبینمت.
سوار ماشین شدم و به سرعت خودم را به آنجا رساندم.
سرخوشی تبدیل به شعله های خماری شده بود که در باران می رقصیدند.
هرولد،تونی و جکسون،مقابل آتش ایستاده بودند و آن را تماشا میکردند.هرولد میگفت که ماری در مستی دفتر را به آتش کشیده است.پلیس ماری را دستگیر کرده بود،گرچه این کار ماری منصفانه به نظر می آمد.ما زندگی او را به آتش کشیدیم و او سرخوشی ما را... .