من بدن فاحشه ای را پرستش می کردم که در جهنم آغوشش مرا به آتش می کشید.
_دیر شده باید برم.
_بعدا میبینمت؟
_اگه دوست داشته باشی.
لباس مبدلم را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
جنی جلوی راهم ایستاد.
_تو قرار بود برای من جاسوسی کنی نه اینکه با اون فاحشه...
_اسمش اشلیه.
_حالا این ها رو فراموش کن.کوکائین ها تا صبح به لندن می رسن و حدس بزن کی اون ها رو تحویل می گیره؟
_کی؟
_مارتین کلارک،همسر دوست قدیمیت ربکا ویلیامز.ازت میخوام با ربکا تماس بگیری و قبل از صبح به دیدنش بری و ازش بخوای مارتین رو به پلیس لو بده.
_ولی ربکا خیلی ساده لوحه قانع کردنش به این راحتی ها نیست.
_وقتی بفهمه مارتین با رز رابطه داره شاید زودتر کمکمون کنه.
عکس های مارتین و رز را از کیفش در آورد و به من داد.
_به رز گفتم که برای کشتن مارتین به لندن میری.باید قبل از اینکه مجبور به این کار بشی سعی کنی اون رو دستگیر کنن.من باید برم فردا میبینمت.
از وایت ربیت خارج شدم و به خانه بازگشتم.جنی خانه ای جدید در حومه ی شهر به من داده بود.آپارتمان کوچکی بود و دوست داشتنی بود ولی دلم برای خانه ی شیطان تنگ می شد.
وارد آپارتمانم شدم،روی مبل نشستم و تلوزیون را روشن کردم.تلفنم را برداشتم و با ربکا تماس گرفتم.
_سلام...خوبی؟
با صدایی ذوق زده گفت:《اوه کارل نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.》
_من هم همینطور.راستش فردا دارم به لندن میام.خوشحال میشم ببینمت.
_باورم نمیشه.خیلی خوشحال شدم.اگه بخوای میتونیم من و تو و مارتین با هم دیگه ناهار بخوریم.
_راستش فکر نمی کنم خیلی دوست داشته باشم مارتین را ببینم.
_هیچ مشکلی نیست.واقعا نمی تونم صبر کنم تا ببینمت.شب بخیر کارل.
_شب بخیر ربکا.
اشلی پیام داد:《دوست دارم عروس مرده;) ولی قول بده فردا واقعا نمیری.》