مرد دستم را گرفت و کمک کرد بلند شوم.با من دست داد و خیلی محترمانه گفت:《جفری هستم.متاسفم که ترسوندمتون خانم جوان ولی برای دختری مثل شما پسندیده نیست که یک فاحشه رو توی خونه ش مخفی کنه.》
به سمت گرامافون گوشه ی اتاق رفت و آن روشن کرد.آهنگ Laughing on the out side با صدای بلند در اتاق پیچید.
به اشلی کمک کردم تا بلند شود.جفری به سوی مبل اشاره کرد و به اشلی گفت:《بفرمایید.》
اشلی و جفری هر دو روی مبل وسط سالن نشستند.جفری رو به من کرد و گفت:《ممنون میشم برامون قهوه بیاری.》
به آشپزخانه رفتم.از آنجا به سختی میشد مکالمه شان را شنید ولی به نظر میرسید درباره ی پول ها و برگشت اشلی به فاحشه خانه حرف میزدند.
دو فنجان قهوه ریختم و با دستانی لرزان آنها را روی میز رو به رویشان گذاشتم.
جفری لبخندی بزرگ روی لبهای کوچکش نشاند و گفت:《ممنون میشم ما رو تنها بذاری.》
همانطور که Not allowed پخش میشد به طبقه ی بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.عکس کوچکی از اشلی که از کیف پولش برداشته بودم را در دستانم نگه داشتم و اشک هایم جاری شد.هرچیزی که او از آزادی هایش گفته بود روی مغزم راه میرفت.عکس را روی تخت گذاشتم و با عصبانیت کشو را باز کردم.آلفرد اسلحه ای به من داده بود که بعد از مرگش با آن از خودم محافظت کنم؛همیشه از آن برای ترساندن مسافرها استفاده می کردم و حالا نوبت نجات فاحشه خانه ی بهشت از دستان شیطان بود.
اسلحه را برداشتم و به طبقه ی پایین رفتم. در حالی که Eleanor rigby در حال پخش بود به او شلیک کردم و فرشته را به رنگ جهنم در اوردم.