با صدای زنگِ بلندی که از داخلِ ساختمون مدرسه اومد ، لبخندی زد و از ماشین پیاده شد . دکمه ی کتش رو بست و خم شد و از صندلی عقب پالتوش رو برداشت و تنش کرد .
تکیشُ به ماشین داد و دستاش رو جلویِ سینش تویِ هم گره کرد . به حیاط و ساختمونِ مدرسه خیره شد تا بینِ جمعیتِ بچه ها بکهیون رو پیدا کنه .
با دیدنِ بک که مشغولِ حرف زدن با کسی بود و سمتِ خروجی مدرسه میومد دستشُ بالا برد
سهون : بکهیون !
و دستاشُ تکون داد تا بکهیون رو متوجه خودش کنه که البته موفق شد .
بکهیون با دیدنش لبخندِ بزرگی زد و سمتِ پسری که کنارش بود برگشت.
بعد از ثانیه ی کوتاهی که با اون پسر صحبت کرد با دستی که بهش داد خواست ازش جدا بشه که پسر دستش رو دور مچش حلقه کرد و باعث شد بک کاملا سمتش بچرخه .
پسر آروم خم شد و گونه ی بکهیون رو بوسید .
سرش رو عقب گرفت و به صورت بک نگاه کرد ، به باد سردِ پاییزی که باعث میشد رویِ صورتش ردِ سرخی بندازه . صورت بیش از اندازه سفید و خوشگلش خیلی سریع قرمز میشد و خونی که تویِ گونه هایِ برآمدش در جریان بود چهره ی معصومش رو زیباتر کرده بود .
بکهیون آب دهنش رو قورت داد و به صورت چانیول خیره شد ، میدونست برادرش داره نگاهش میکنه . با اینکه به سهون درباره ی دوست پسرش گفته اما معذب بود و نمیخواست تویِ این شرایط با هم آشنا بشن .
چانیول بلند خندید و دستش رو دور کمر بکهیون محکم حلقه کرد :
-ترسیدی ؟
خم شد تویِ صورت بکهیون : فقط میخوام بدونِ انقدری دوست دارم که حتی جلویِ مدرسه ببوسمت و برام عواقبش مهم نباشه
بک آروم سرش رو تکون داد
چشمهای نگران بک تماشایی بودن . آخرین بار که کسی با نگرانی نگاهش میکرد یادش نمیومد . خون به مغزش نمی رسید و هورمون هاش شروع به غلیان کرده بود .
به چشمهای بک خیره بود .
یول میدونست اینکار دیوونگیِ ولی برای داشتن بک حتی با خودش هم جنگیده بود پس نمیتونست بزاره کسی دلیل زندگیش رو ازش بگیره . چانیول ماه ها بود که تغییر کرده و تنها دلیلش بیون بکهیون بود .
روزها و شب هایِ زیادی رو بدون حضور بک گذرونده بود ... اما حالا حتی یادش نمیومد روزهای بدون اون چطورن ! حضورِ هیون تویِ زندگیش شبیه باریکه یِ نورِ خونه ی خودشون که به آشپزخونه ختم میشد ،بود . تصور لحظه ای نبودش هم چانیول رو به مرز جنون میکشوند .
از این فکر چیزی رویِ قلبش سنگینی کرد . میشد روزی بیاد که هیونا نباشه، درست مثل وقتی که هیچ وقت نبوده ؟! خاطرات به نظرش سم مهلکی اومدن که بین پیچ و تاب مغزش نفوذ و به آرومی مسمومش میکردن .
YOU ARE READING
𝐁𝐞𝐚𝐓
Fanfiction𝐍𝐚𝐦𝐞 : [𝐁𝐞𝐚𝐓]🩸 فیکشن: تپش 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 : 𝐌𝐞𝐝𝐢𝐜𝐚𝐥 & 𝐏𝐬𝐲𝐜𝐡𝐨𝐥𝐨𝐠𝐲 & 𝐒𝐦𝐮𝐭 & 𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞 & 𝐀𝐧𝐠𝐬𝐭 🩸 ژانر: پزشکی، روانشناسی، عاشقانه، اسمات، انگست 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 : 𝐇𝐮𝐧𝐋𝐚𝐲 & 𝐂𝐡𝐚𝐧𝐁𝐚𝐞𝐤 🩸 کاپل: هونلی ، چانبک...