༆𝐁𝐞𝐚𝐭 𝟏𝟏🦋

81 26 2
                                    

فلش فوروارد

از آسانسور خارج شد .

با پیچیدن بویِ آشنایِ سهون تویِ ریه هاش حس کرد ترسِ چند لحظه قبل از بدنش بیرون رفته و گرمایِ امنیتِ تویِ رگ هاش جریان پیدا کرده .

با نزدیک شدن به اتاقِ آموزش بویِ عطرِ خنکِ سهون بیشتر شد تا جاییکه چشم هایِ خسته َش رو وادار میکرد برایِ دیدنش در گردش باشه .

اتاقِ آموزش طبق خواسته یِ پزشک اوه طبقه آخر بیمارستان ، جاییکه با حفاظ هایِ شیشه ای پوشونده شده و اطرافش شبیه به باغِ همیشه بهار و سقفِ تراس شیشه ای که به آسمون آبی منتهی میشد ، بود .

لی با چشم هاش دونه هایِ برف رو که به آرومی تویِ هوا میرقصیدن و بعد از ثانیه ای ناپدید میشدن ، دنبال میکرد .

تویِ سرش به شکلِ دردناکی نبض میزد .

سرمایِ هوا و بادِ سردی که رویِ صورتش نشست باعث شد نگاهِ خالی و بی هدفش جایی وسط کلاس و رویِ چهره ی همسرش متوقف بشه .

نفس عمیقی گرفت ، میتونست وانمود کنه حالش خوبِ و سهون رو بیشتر از این نگران نکنه . لی سعی میکرد همه چیز رو به بهترین نحو مدیدیرت کنه اما ظاهرا موفق نبود .

احساساتش ، زندگیش ، مادرش ، افکارش ، سهون ... همسرش

هیچ کدوم جایِ مناسبی تویِ مغزش نداشتن و برای دومین بار احساس درموندگی میکرد ، شاید نه به اندازه بار اول !

اولین باری که دچار تشویش و نگرانی شده بود وقتی بود که احساساتش نسبت به سهون زیرِ لایه یِ شکننده ای از آرامش در حالِ جریان بود و شینگ نمیدونست چطور باید باهاش کنار بیاد .

سهون برایِ ثانیه ها نگاهِ نگرانش رو رویِ پسرِ مو نقره ایش نگه داشت ، به چشم هایِ به خون نشسته َش که تویِ چشم میزدن .

لبخند تلخی زد و خیره به جثه یِ مردونه لی سرشُ سمتِ شیشه مات کج کرد . عادتِ چند روزه یِ لی که به مادرِ نیمه بیهوشش سر میزد و باهاش صحبت میکرد و در نهایت با چشم هایِ نمناک ازش جدا میشد چیزی نبود که از نظر سهون که همه وجود لی رو حفظ بود دور بمونه ... شاید لرزش شونه هایِ استخونیِ عزیزترینش رو ندیده بود اما دیدن اون چهره ی رنگ پریده تویِ این چند روز دلِ سهون رو داغتر میکرد . اگر مجبور به برگزاری کلاس نبود لی رو تویِ بغلش میگرفت و صورتش رو تویِ سینه َش فرو میبرد و عطر تنش رو تویِ ریه هاش میکشید .

تویِ این چند روز لی جلویِ سهون چیزی بروز نمیداد اما چشم هایِ اشک آلودی که هر صبح میدید نشون میداد چقدر داره خودشُ عذاب میده و لحظه هایِ سختی رو میگذرونه اما حاضر نبود کمترین چیزی از آشفتگی درونش به هون بگه که ناراحتش نکنه ... بعد از مادرش ، سهون همه چیز لی بود و نمیخواست ناراحتش کنه اما نمیدونست آشفتگیِ خودش قلبِ مَردش رو به درد میاره .

𝐁𝐞𝐚𝐓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora