༆𝐁𝐞𝐚𝐭 𝟔🦋

62 30 1
                                    

مدتی میشد ماشین رو جلویِ ساختمونِ ویلایی پارک کرده و به چراغِ روبروش که شعاع هایِ نور طلایی و سفید رنگش ، راهش رو از میون تار پودش باز میکرد چشم دوخته بود .

تویِ سکوت به منظره ی بیرون و هوایِ سردی که با وجود گرم بودنِ فضایِ داخل ماشین ، زیر پوستش نفوذ میکرد خیره بود ، سردی ای که نشئت گرفته از استرس بود .

چانیول منتظر این لحظه بود و بارها آرزو کرده بود زودتر این روز از راه برسه اما حالا که قرار بود باهاش روبرو بشه و برای همه ی زندگیش تمام قد بایسته و ازش محافظت و مراقبت کنه میترسید ، شاید چون این تنها دلیلش بود ... تنها دلیل زندگی کردن و نفس کشیدنش .

بک حتی خونوادش هم نبود چون هیچ کسی نمیتونه خونوادشُ برای بار دوم از دست بده ، بک تنها کسی بود که براش مونده بود .

حس میکرد تویِ این دنیا جز اون چیزی نداره و هیچی نیست ... درست مثلِ صخره نوردی که هر چی بالاتر میره و فاصله اَش از زمین بیشتر میشه طناب رو محکمتر نگه میداره چون ترس از افتادن داره و برای چانیول ، بک همون طناب بود ... همونقدر حیاتی و همونقدر وابسته .

به قدر توی دنیای تاریک فکریش غرق شده بود که با نشستن دستایِ بک رویِ دستش و چفت شدن انگشتایِ کشیدش بین انگشتایِ خالی از رنگِ خونش به خودش اومد .

-یول

شنیدن اسمش از زبونِ هیون آرامش از دست رفتش رو برمیگردوند و قلبش رو گرم میکرد .

یه نفس عمیق کشید و سعی کرد تویِ افکارش غرق نشه .

دستایِ بزرگ و داغ چانیول روی پهلوهاش نشست .

از بازوش گرفت و آروم از روی صندلیِ کناری بلندش کرد و بکهیون رو تویِ بغلش کشید .

خیلی زودتر از چیزی که بتونه فکر کنه روی صندلیِ راننده بینِ پاهای چانیول نشسته بود ، هر دو پاش بین پاهایِ چانیول اسیر شده و کمرش به سینه نیمه برهنه و در حال خود نمایی از بین دکمه های نیمه باز عشقش تکیه داشت .

بکهیون کمی چرخید و دست هاش رو روی شونه های چانیول گذاشت .

دستای بکهیون هنوز دور گردنش بود ، سرش رو بالا گرفت و به صورت یول نگاه کرد ... حالا میتونست بهتر به چهرش نگاه کنه و اجزایِ صورتش رو از نظر بگذرونه ، به خاطر بغض عمیقش برای اولین بار لب های چان بی حرکت بود اما می لرزید .

نیازی نبود چانیول خودش رو برای بک توضیح بده اون درست مثلِ یه نقشه ای بود که تمام پستی و بلندی هاش رو بشناسه ، یول همیشه تکیه گاه محکمی بود اما دلیل تلاطم و آشفتگیِ فعلیش خودِ بک بود .

با سر انگشتاش نوک موهایِ نرم یول رو نوازش کرد .

چانیول راضی از حسِ آرامشی که از سرانگشتایِ هیون تویِ وجودش پخش میشد ، اجازه داد سوزش پشت قفسه سینش با همین حرکت آروم بشه .

𝐁𝐞𝐚𝐓Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt