همونطور که سوکجین پسر کوچیکتر رو تا داخل خونه حمل میکرد و وقتی که روی مبل با پسر کوچیکتر روی پاهاش، نشست آهی کشید.جونگکوک آروم گریه کرد همونطور که پسر بزرگتر سفت بغلش کرده بود و انگشتهاش رو توی موهاش میکشید، " جونگکوکا.. راجع به جانگهیون بهت چی گفتم ؟ "
" ا- اما هی-هیونگ- " نگاه جدی سوکجین بهش باعث شد که سکوت کنه.
" نه برادرت نمیتونه این کثافت کاری ها رو باهات انجام بده! نامجون- اهه نامجون راجع به این ماجرا میدونه ؟ "
جونگکوک سکوت کرد درحالی که سوکجین درحال ماساژ دادن شقیقه های خودش بود، " اگر تو قرار نیست کاری بکنی... من میکنم. "
" هیونگ منظورت چیه ؟ " جونگکوک زمزمه ی عصبی ای کرد. سوکجین بغلش کرد و با ملایمت از روی پاهاش بلندش کرد، " جانگهیون باید یاد بگیره که چی واقعا درسته و چی غلطه.. چونکه کاری که داری انجام میده حقیقتا درست نیست "
" اما- " صدای کوبیده شدن در خونه اش باعث فریز شدن سوکجین شد، پس سریع جونگکوک رو گرفت و طبقهی بالا دوید. وقتی که به اتاق مهمان رسیدن بالاخره ایستاد.
" هیونگ، کیه- "
" اینجا قایم شو ! " سوکجین با سرعت گفت و جونگکوک در جواب یه نگاه گیج تحویلش داد، ولی چیزی نگفت وقتی سوکجین شروع به هل دادنش کرد، " کیه- "
" سوکجین، خونه ای ؟ "
اون صدا باعث شد جونگکوک سرجاش منجمد بشه...
جانگهیون.
" ه-هیونگ لط-لطفا- "
" خفه شو و همین الان بلند شو " صداش خیلی جدی تر به نظر میرسید و با سرعت جونگکوک رو داخل اتاق پرت کرد، " دهنتو میبندی کوک و صدات درنمیاد... اومدممممم ! " و در رو بست و قفلش کرد.
جونگکوک رسما با نگاه کردن به اطرافش دچار حمله ی عصبی شد تا اینکه بالاخره یادش اومد.
سوکجین همیشه وقتی برای سفر کاری میرفت نگران این بود که دزدی یا کسی وارد خونه اش بشه و برای همین دوربین های مدار بسته داخل خونه اش نصب کرده بود.پس با سرعت تعدادی جعبه که اونجا مانع دیدن چیزی شده بودن رو کنار زد و بینگو! یه کامپیوتر که این پشت مخفی شده بود.
از توی کامپیوتر با استرس به سوکجین نگاه کرد که در رو باز کرد. پشت در، جانگهیون با لباس های خونه اش بود.
" خب.. میخوای راجع به چی صحبت بکنی باهام عسلم؟ "
"عسلم؟؟ عسلممم؟؟ چرا سوکجین چیزی به من نگفته بود؟؟" جونگکوک با خودش فکر کرد و ناگهان توجهش دوباره به سوکجین که توسط دوربین های مدار بسته قابل مشاهده بود جلب شد.

CZYTASZ
My son's best friend | TAEKOOK
Fanfiction" اون بهترین دوستِ پسرمه. این کار اشتباهه " " اما ددی، من بیشتر از پسر و زنت میتونم دوستت داشته باشم " ------------- اگه تهیونگ بخواد از یک چیز مطمئن باشه اینه که همیشه یه پدر خوب و همسر عالی بوده. زندگی عالی و بی نقص، یه زن زیبا و پسر دوست داشتنی...