«راوی»
سنگینی نگاه خدمتکاران و سربازان رو روی خودش احساس میکرد.مانند تمام مدتی که توی این قصر بزرگ زندگی میکرد،سکوت سنگینی راهرو ها و سالن ها رو در بر گرفته بود.
صدای قدم های محکمش بیش از حالت عادی در راهرو میپیچید و حس قدرت رو به وجود جونمیون سرازیر میکرد.
همه چیز در آرامش و سکوت بود؛اما ناگهان صدای داد بلند و آشنایی اون سکوت خفقان آور رو شکست: شاهزاده!!
چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و به سمت محافظ شخصی قد بلندش،اوه سهون چرخید
درسته!اون شاهزاده بود،شاهزاده کیم جونمیون جوونترین فرد خاندان سلطنتی کیم و دومین شاهزاده سرزمین پالادایسه یا همون بهشتی که مردمان زمین بهش ایمان دارند .
و باز هم درسته!اون یه فرشتست؛از همون فرشته هایی که بالهای سفید و زیبایی دارند و مردمان زمین بهشون غبطه میخورن :)!
سهون بلاخره بهش میرسه و درحالی که نفس نفس میزنه،دستهاش رو روی زانوهاش قرار میده و خم میشه تا کمی نفسش جا بیاد.
البته این چیزی بود که از ذهن جونمیون گذشت؛اما گویی سهون خیال نفس کشیدن نداشت که بین نفسنفس زدناش غر زدنش رو شروع کرد: شاهزاده ... چرا باز فرار کردید؟! .. شما نباید تنها باشید،ممکنه از نیروهای شیاطین بین ما نفوذ کرده باشند و بلایی سر شما بیارند
جونمیون نفسش رو به بیرون فوت کرد و به مسیرش ادامه داد: امنیت اینجا انقدر قوی هست که یه مورچه از سرزمین جیونگ نتونه وارد اینجا بشه
صدای قدمهای سهون که پشت سرش میومد،با صدای قدمهای محکمش مخلوط شد و نوای زیبایی رو ساخت: اما شاهزاده خودتون بهتر از من از روابط بین دو سرزمین آشنایید،تو این زمان هر لحظه ممکنه یه حادثه رخ بده!
جونمیون دستش رو توی هوا به معنی مهم نیست تکون داد،در اتاقش رو که در مدت حرف زدن های شهوت بهش رسیده بودند رو باز کرد و وارد اتاق مجللش که گوشه گوشه اش گیاهان و وسایل هنری به چشم میخورد شد.سهون بعد از اون وارد اتاق شد و در رو بست
جونمیون تن خسته اش از سر و کله زدن با شهربان ها و جلسه ای که پدرش گذاشته بود رو روی تخت پرت کرد و ساعد دستش رو روی پیشونیش قرار داد: نمیخوای چیزی که پدر بهت گفته رو بگی؟!
سهون: چیزی که پادشاه گفتن؟!
جونمیون دستش رو از روی پیشونیش برداشت و نگاهش رو به سهون داد: آره دیگه!مگه به همین خاطر نموندی پیشش و من تونستم از دستت فرار کنم؟هوم؟!
سهون دستی به پشت گردنش کشید: خب،راستش شاهزاده،آم خب راستش قراره یه محافظ جدید براتون بیارن ..
چشمهای جونمیون گرد شد و سرجاش نشست: چــــی؟!
نفس عمیقی کشید و سرش رو به پایین انداخت: پادشاه دستور دادن یکی از اعضای سوماتوفولکس محافظ شخصی شما بشن
YOU ARE READING
𝐎𝐓𝐇𝐈𝐂𝐎𝐏𝐀
Fanfiction❥︎ 𝐠𝐚𝐧𝐫𝐞: 𝐚𝐧𝐠𝐬𝐭, 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐫𝐨𝐲𝐚𝐥, 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲, 𝐡𝐢𝐬𝐭𝐨𝐫𝐢𝐜𝐚𝐥, 𝐜𝐫𝐨𝐬𝐬𝐨𝐯𝐞𝐫 𝐚𝐧𝐝 𝐦𝐚𝐛𝐲 𝐬𝐦𝐮𝐭 ❥︎ 𝐜𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐤𝐫𝐢𝐬𝐡𝐨 ❥︎ 𝐬𝐭𝐚𝐫𝐭: October,15,2021 ❥︎ 𝐞𝐧𝐝: ... ☜︎︎︎ خلاصه: شاهزاده دوم سرزمین پالا...