Part.5

75 31 21
                                    

از اسب پیاده شد.جونمیون پاش رو روی رکاب گذاشت و با ترسی که کاملا توی حرکاتش مشهود بود،پاش رو از بالای کمر اسب رد کرد و خواست از اسب پایین بیاد؛اما قبل از اینکه باز خرابکاری بکنه،کریسی که چشمش از هنرهای اون پسر ترسیده بود،کمر ظریفش رو گرفت و از اسب پیادش کرد.
جونمیون با وجود اینکه کمی حرصی شده بود؛اما زیرلب از کریس تشکر کرد.نگاهش رو که حالا پر از ذوق زدگی بچگانه بود،توی فضای دشتی که با هر بخشش خاطره کوچیک و بزرگی داشت چرخوند.
احساس میکرد قلبش از دلتنگی توی سینه اش به لرزه افتاده. چند وقت بود که به اینجا نیومده بود؟چند روز؟چند ماه؟نه از آخرین باری که به اینجا اومده بود،یک سالی می‌گذشت.
یک سال که جنگ بین دو سرزمین بالا گرفته بود و پدرش اون رو پشت دیوار های قصر مخفی کرده بود و جونمیون رو مجبور کرده بود که حتی برای دیدن محوطه باغ قصر از دست سربازا فرار کنه،البته که اون پسر از بچگی کارش همین بود و از یک‌سال پیش فقط تعداد دفعات فرار کردنش بیشتر شده بود.
افکار درهم ذهنش رو پس زد و بوت‌هایی که به پا داشت رو از پاش در اورد و بی حواس روی زمین پرتشون کرد.
پاش که روی علف‌ها و خاک نمدار دشت گذاشت،لبخند شیرینی بی‌اراده روی لبهاش نشست.
بالهای بزرگ؛اما ظریف و سفید رنگش که بی‌دست زدن هم حتی نرمی و تمیزی پرهاش به چشم کریس اومده بود رو باز کرد.آروم شروع به راه رفتن کرد و از سر شوق کم کم سرعت قدم‌هاش تا جایی که به دوییدن رسیده بود بیشتر شد.صدای خنده های بچگانه و شیرینش توی کل دشت می‌پیچید و مهمان گوش و قلب کریس می‌شد.
کریس محو پسر الهه‌شکلی شده بود که میدویید و با خرگوش‌ها،آهوها و پروانه های دشت بازی میکرد،گاهی اوقات می‌پرید و مثل یه پرنده رها همراه با چندین پرنده زیبایی که توی دشت بودن پرواز میکرد.
باد بین لباس‌ و موهای تا حدودی بلندش می‌پیچید و بدن ظریف و چهره زیباش رو واضح تر به کریس نشوند میداد.خورشید به صورت و چشمای جونمیون می‌تابید و برق گونه‌ها،لب و چشمای کشیده جونمیون رو بیشتر به رخ میکشید.
کریس احساس کلافگی میکرد،چرا پسری که تا چند روز پیش به خونش تشنه بود حالا براش جذاب به نظر میرسید؟حالا که داشت به پیشنهاد وزیر فکر میکرد؟ ...
دستی بین موهاش کشید و به سمت تک درخت وسط دشت که روی یک تپه کوچیک قرار داشت رفت و کنارش نشست.
حالا کمی صدای خنده های جونمیون کمتر به گوشش می‌رسید و ذهنش رو آزاد تر میکرد؛اما دیدی که به جونمیون و حرکات ظریف بدنش توی دوییدن و پرواز کردن که گویی انگار درحال رقص با کل طبیعت بود،هیچ‌جوره از جلوی چشم‌هاش کنار نمی‌رفت و هر لحظه کریس رو کلافه‌تر و گیج‌تر میکرد.
اون هیچوقت چنین احساساتی رو حس نکرده بود و حتی درکشون نمی‌کرد،البته که کاملا طبیعی بود،محض رضای خدا اون یه سوماتوفولاکس بود که بیشتر یا بهتره بگیم کل عمرش رو توی پایگاه های جنگی درحال کشتن دشمنان بود و افرادی که توی تیم و همراهش بودن دقیقا شبیه خودش بودن.
یعنی این همون چیزی بود که سرباز های ارتشش راجبش صحبت میکردن؟همون حس شیرینی که با دیدن معشوق و همسرشون بهشون دست میده؟
اما..اما مگه اون حس نباید به یک زن باشه؟درسته حتما اون چیزی که حس میکرد یک حس برادرانه شدید بود.اون زمان دیدن بکهیون یا جینیونگ هم حتی به زیبایی انکار ناپذیرشون فکر میکرد،این هم حتما چیزی شبیه اون؛اما شدیدتر بود.
حالا حس میکرد کمی ذهنش آزاد شده.حالا که فهمیده بود حسی که به جونمیون داره یه حس برادرانه قویه؛اما در عین حال حس میکرد بخشی از وجودش درحال آتیش گرفتنه و مطمئنن کریس کسی نبود که حالا که ذهنش آزاد شده،ذهنش رو درگیر اون بخش کنه.
با برگشتن سر جونمیون به سمتش،نفسش رو بیرون داد و دست از خیره شدن بهش برداشت و چشم‌هاش رو بست.
جونمیون خرگوش بخت‌برگشته‌ای که توی بغلش گرفته بود و میچلوندش،رو روی زمین گذاشت و به سمت کریس رفت.کنارش نشست و به چشمای بسته اش خیره شد
- به چی خیره شدی؟
جونمیون با صدای کریس به خودش اومد،گوشه لبش رو گزید و نگاهش رو از چهره کریس گرفت: هیچی،ف‌فقط میخواستم ازت به خاطر اینکه اسب‌سواری رو بهم آموزش دادی تشکر کنم
پوزخند محوی روی لب کریس نشست: نه که خیلی یاد گرفتی!
گونه‌هاش از خجالت داغ شد و احساس کرد که داره دود ازشون بیرون میزنه،با انگشتاش بازی کرد: خب،خب همینکه تونستم سوارش بشم و کمی کنترلش کنم پیشرفت خوبیه برام. اصلا،اصلا وظیفه‌ات بود بهم یاد بدی!
با تخسی از جاش بلند شد تا از کریس عوضی فاصله بگیره؛اما قبل از اینکه حتی بتونه یک قدم دور بشه،کریس دستش رو ناگهان کشید و باعث شد توی بغلش پرت بشه.
ترسیده هینی کشید و دست‌هاش رو روی سینه کریس گذاشت تا صورتش با سینه کریس که مطمئن بود با سنگ برابری می‌کنه برخورد نکنه. متعجب سرش رو بالا اورد و با اخم ریزی به کریس نگاه کرد: چیکار می‌کنی؟
نیشخند زد: نکنه فکر کردی فقط با یه تشکر خشک و خالی میتونی دِینت رو ادا کنی؟
چشمهاش از تعجب گرد شد: چی؟پ‌پس میخوای چیکار کنم؟
کریس ابروش رو بالا انداخت: هرچیزی بگم انجام میدی؟
جونمیون بی اونکه بفهمه قراره چه اتفاقی بیوفته،سرش رو تندتند به معنی آره تکون داد.
نیشخند روی لب کریس پررنگ‌تر شد،دستش رو پشت گردن جونمیون گذاشت و صورتش رو به صورت جونمیون نزدیک کرد.
چشمهای جونمیون درشت‌تر شد: هی چرا ان-
اما قبل از اینکه حرفش کامل بشه کریس بین حرفش پرید: باید یکی از اون خرگوشای نازی که داشتی باهاش بازی میکردی رو برام شکار کنی!
بهت زده بهش نگاه کرد: چ‌چی؟
کریس صورتش رو دور کرد و جونمیون رو از روی پاش پایین انداخت.از جاش بلند شد و به بدنش کش و قوس داد: چیه؟چیز عجیبی گفتم؟
اخم‌های جونمیون توی هم فرو رفت و حرصی از جاش بلند شد: معلومه که چیز عجیبی گفتی!ازم میخوای موجودات بی آزار و نازی مثل اونا رو بکشم؟اصلا رحمی توی وجودت هست؟
چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند.دست به سینه شد و به سمت جونمیون خم شد تا بتونه راحت به چشماش زل بزنه: هی بچه سوسول درسته تو توی قصر زندگی کردی و دست به سیاه و سفید نزدی؛اما من کل عمرم رو توی میدون جنگ بودم و هر موجود بی آزاری که فکر کنی رو شکار کردم!
جونمیون دستاش رو به کمرش زد: حالا که انقدر توی شکار کردن حیوونای بی‌گناه تبحر داری خودت برو یکیشون رو شکار کن تا دستت بیشتر از قبل به خون آلوده بشه!حتی اگر منو بکشی همچین غلطی نمیکنم
و قبل از اینکه کریس بتونه حرفی بزنه با قدم‌های بلندی که روی زمین کوبیده می‌شدند به سمت اسبا رفت: با خودش چی فکر کرده؟حاضرم از گشنگی بمیره؛اما حیوونای بدبخت رو به خاطر همچین عوضی نکشم!مرتیکه بی رحم
درحالی که غر غر میکرد حرصی پاش رو روی رکاب اسبش گذاشت.کریس با دیدن این صحنه به خودش اومد و بلند داد زد: هی تو نمیتونی اونو ک-
اما قبل از کامل شدن حرفش،جونمیون با گرفتن زین خودش رو بالا کشید تا سوار اسب بشه؛اما مثل همیشه اسب رم کرد و با شیهه بلندی روی دوپای عقبش ایستاد که جونمیون محکم روی زمین افتاد: آخ
حرصی مشتش رو روی زمین کوبید و بلند داد زد: اسب احمق! ازت متنفرم! همتون احمق و بیشعورید!
از جاش بلند شد و به لباس‌هاش که حالا گلی شده بودن نگاه کرد و بلندتر از قبل داد زد: ازت متنفرررم
پاش رو روی زمین کوبید که انگشت پاش محکم به سنگی که زیر علف‌ها مخفی شده بود برخورد کرد و دوباره صدای دادش بلند شد: آخخ سنگ عوضی!!
کریس درحالی که خفه می‌خندید،به جونمیون و اسبی که انگار داشت در جواب حرف های جونمیون شیهه میکشید رفت.
تسمه اسب رو توی دستش گرفت و با نوازش کردن گردنش سعی کرد آرومش کنه.اسب که انگار منتظر همین نوازشش بود صدای آرومی از خودش در اورد و گردنش رو به سمت دست کریس کج کرد تا بیشتر از قبل از نوازش های اون مرد لذت ببره.
جونمیون حس میکرد کل وجودش داره از حرص آتیش میگیره،چرا اون اسب لعنت شده کمی به جونمیون محل نمی‌داد؛اما وقتی کریس رو میدید مثل یه پسر خوب رام میشد؟
کریس که انگار حاله تاریک عصبانیتی که دور جونمیون وجود داشت رو دیده بود،نیم نگاهی بهش کرد: این اسب یه اسب جوونه و تازه به استطبل قصر فرستاده شده،حتی هنوز اسمی براش انتخاب نشده و کسی آموزشش نداده برای همین نمیتونی کنترلش کنی و فقط با نوازش یا زور می‌تونه آروم بشه.
جونمیون دستش رو مشت کرد: از عمد این اسب رو برام انتخاب کردی درسته؟میخواستی اذیتم کنی نه؟
کریس بی خیال نگاهش کرد: درسته
چشماش برای لحظه ای از این حجم پررویی کریس درشت شد: چقدر میتونی پررو باشی که به اینکارت اعتراف کنی کریس وو!
کریس نیشخند محوی زد: اونقدری که دارم روی تو رو کم میکنم!
از اسب جونمیون فاصله گرفت.نگاهی به آسمون که حالا رو به نارنجی بودن می‌رفت و خبر از نزدیکی شب میداد کرد: بهتره دیگه برگردیم
لبهای جونمیون نامحسوس کمی آویزون شدند: اما من میخوام بیشتر اینجا بمونم
کریس پاش رو روی رکاب اسبش گذاشت و با یه حرکت سوارش شد: دیگه داره شب میشه.زیاد بیرون موندن توی این وضعیت برات خطرناکه
جونمیون هنوز هم دلش میخواست که اونجا بمونه؛اما از طرفی حرف کریس درست بود،پس بی‌اونکه دوباره مخالفت کنه بوت‌هاش رو برداشت و به پا کرد.
گیج به اسب خودش و کریس نگاه کرد.باز باید سوار اسب کریس میشد یا سوار اون اسب جوان یاغی؟
کریس که متوجه دوبه‌شک بودن شاهزاده شده بود،دستش رو به سمتش دراز کرد: منتظر چی شاهزاده سوسول؟بیا سوار شو دیگه
جونمیون چشم غره‌ای بهش رفت: من سوسول نیستم
و دست کریس رو گرفت و پاش رو روی رکاب گذاشت.کریس تک خنده تمسخر آمیزی زد: بله شما درست می‌فرمایید
و دست جونمیون رو کشید و روی اسب سوارش کرد.جونمیون چشمهاش رو توی حدقه چرخوند: واقعا دیگه حوصله بحث کردن باهات رو ندارم!
کریس ضربه آرومی به پهلوی اسبش زد که اسب حرکت کرد و اسب دیگه،به خاطر بسته بودن تسمه‌اش به رکاب اسب کریس دنبالشون حرکت کرد: نه که من خیلی حوصله بحث کردن با یه شاهزاده ننرِ مامانی رو دارم!
جونمیون حرصی بالاتنه اش رو به سمتش چرخوند و نگاهش کرد: من ننر و مامانی نیستم!
ابروش رو بالا انداخت: میشه بگی کسی که دلش نمیاد یه خرگوش رو شکار کنه چیه؟
جونمیون با اخم نگاش کرد: یه فرشته عادی که انقدر بی‌رحم نشده تا یه موجود بی‌گناه رو مثل شیاطین بکشه!
کریس خندید: باشه باشه تو درست میگی
جونمیون باز چشم غره ای بهش رفت و به رو به رو خیره شد.
کریس سری به تاسف برای پسر تخس تکون داد و بی صدا خندید.باز ضربه‌ای به پهلوی اسب بی‌نوا زد تا سریع‌تر حرکت کنه و قبل از تاریکی کامل هوا به قصر برسن.
بقیه مسیر تا رسیدن به قصر توی سکوت گذشت.جونمیون تصمیم گرفته بود جای کلکل کردن با کریس خودش رو با دیدن مناظر اطراف که حس خوبی رو بهش منتقل میکردن مشغول کنه و کریس هم کاملا به این تصمیمش احترام گذاشت و متقابلا ساکت بود.
نزدیکی دروازه که میرسن،نگهبانای دروازه سریع بازش میکنن و کریس بی‌مکث از دروازه میگذره.
سربازها کمی به هم نزدیک میشن و یکیشون آروم پچ میزنه: دیدی شاهزاده جلوی سوماتوفولاکس وو نشسته بود؟من شنیده بودم که اینا خیلی با هم مشکل دارن؛اما به نظر خیلی صمیمی میومدن.
سرباز دیگه سرش رو به علامت مثبت تکون داد: آره خیلی صمیمی بودن؛اما من شنیدم سوماتوفولاکس وو با همه همینطور رفتار می‌کنه؛اما به موقعش بدجور طرف رو می‌زنه زمین.یکی از دوستام قبلا توی لشکرش بوده،می‌گفت حتی دوستاش رو به بدترین شکل مجازات می‌کرده دیگه شاهزاده که چیز مهمی نیست براش.
سرباز اول به مسیری که کریس و جونمیون به همراه اسباشون طی کرده بودن خیره شد: درسته دلم برای شاهزاده جوان که گیر همچین محافظی افتاده میسوزه
سرباز دوم سرجاش برگشت و در همون حین جوابش رو داد: دلت نسوزه،شاهزاده دوم هم یکیه مثل کریس،همونجور سرد و همون‌طور مغرور و وحشی! خداروشکر میکنم که اون ولیعهد پادشاه نیست وگرنه الان بدبخت بودیم ..

در طرف دیگه قصر،زمانی که کریس و جونمیون داشتن به سمت استطبل میرفتن متوجه جو متشنج و پرهمهمه قصر شدن.سربازها از طرفی به طرف دیگه میدوییدن و سعی در پراکنده کردن جمعیت جمع شده دور یه منطقه خاص رو داشتن.خدمتکارها پچ پچ میکردن و بعضی هاشون از ترس رنگشون شبیه گچ شده بود.از وسط جمعیت صدای جیغ های آشنایی به گوش جونمیون میرسید؛اما سعی کرد به دلشوره ای که به وجودش چنگ مینداخت توجه‌ای نکنه و چشمهاش رو توی حدقه چرخوند: باز حتما پدر یه جاسوس رو پیدا کرده و دستور اعدامش رو داده اینا هم که مثل همیشه دارن یه قضیه رو بزرگ میکنن
کریس از اسب پیاده شد و در حینی که به جونمیون هم کمک می‌کرد پیاده بشه جوابش رو داد: اما ممکنه قضیه مهمی باشه،به خاطر اعدام یه جاسوس سربازا و خدمتکارا اینطور به هول‌و‌ولا  نمی‌افتن.بیا بریم چک کنیم چیشده
و درحالی که مچ دست جونمیون رو گرفته بود،اون رو به دنبال خودش به وسط جمعیت کشید.جونمیون غر زد و سعی کرد دستش رو از دست کریس بیرون بکشه: هی من نمیخوام بیام حوصله دیدن همچین چیز چرتی رو ندارم
اما کریس بی‌توجه بهش به زور از بین جمعیت رد شد و جونمیون رو هم دنبال خودش کشید؛اما زمانی که جمعیت کاملا از جلوی دیدشون کنار رفت.کریس مطمئن شد که باید به حرف جونمیون گوش می‌داده و به اینجا نمیوردتش ...
با به یاد آوردن جونمیون،سریع دستش رو جلوی چشمهای بهت‌زده جونمیون گذاشت تا اون صحنه رو نبینه؛اما دیگه خیلی دیر شده بود.حالا تصویر برادری که نیزه قطور و بلندی توی سینه‌اش فرو رفته بود،طنابی دور گردنش پیچیده شده بود و درحالی که گردنش به خاطر وزن بدنش شکسته شده بود،جسدش داشت از نرده بالکن اتاقش تاب میخورد،توی ذهن جونمیون ثبت شده بود و تن ظریفش رو به رعشه انداخت.
کریس با حس لرزش شدید بدن جونمیون،اون رو به سمت خودش برگردوند و محکم‌تر توی آغوشش گرفت،سرش رو روی سینه اش گذاشت و لبش رو به گوش جونمیون نزدیک کرد: هیــش چیزی نیست جونمیون،آروم باش پسر.
اما جونمیون نمیتونست چیزی که دیده رو فراموش کنه و آروم باشه.خاطراتی که با برادر بزرگ‌ترش داشت پشت سرهم توی ذهنش پخش میشدن و لرزش بدنش رو بیشتر از قبل میکردن‌.
جونمیون نمیتونست باور کنه برادری که همیشه حامی و پشتیبانش بوده رو از دست داده چه برسه به اینکه با این قضیه کنار بیاد و آروم باشه ...

♪♪♪
این پارت خیلی غمگین بود.به احترامش یه دقیقه سکوت ...
حس میکنم سادیسم دارم که این بلاها رو سر جونمیون میارم 🌝✨
امیدوارم از این پارت لذت ببرید و حتما نظرتون رو دربارش باهام به اشتراک بزارید:›

ووت هم فراموش نشه💛

𝐎𝐓𝐇𝐈𝐂𝐎𝐏𝐀Where stories live. Discover now