part.2

98 30 15
                                    

بعد از این تشر ذهنمو از همه چیز خالی کردم و میخواستم به رقص ادامه بدم که ناگهان بین جمعیت سربازای سلطنتی که انگار درحال دنبال کسی گشتنن رو میبینم: اوه شت بدبخت شدم!

کلاه شنل مشکی رنگم رو پایین‌تر میکشم،چرخیدم و با قدم های سریعی از اونجا دور میشم؛اما انگار زیادی خوش شانس نیستم که توی همون همون لحظه،یکی از سربازان متوجه فرار کردنم میشه و همین شروعی میشه برای موش و گربه بازی کردن ما؛بین کوچه و پس‌کوچه های پایتخت بزرگ سرزمین پالادایسه ...

با سرعت زیادی میدویید و اون سربازای سمج هم پشت سرم میومدن؛البته که نمیشد ازشون خورده گرفت،هرچی نباشه اونا سربازای سلطنتی بودن و طبیعی بود که انقدر سمج باشن.

رهبرشون پشت سر هم دستور ایست میداد؛اما مطمئنن من اونقدر لجباز بودم که سرجام واینستم و به دوییدنم ادامه بدم.

با دیدن ورودی کوچه تنگ و باریکی چشمام برق میزنه؛مطمئنن اگر توی اون کوچه برم میتونم از دستشون فرار کنم.

با این فکر توی کوچه میپیچم و در همین زمان سرم رو به عقب برمیگردوندم تا فاصله اونها رو با خودم تخمین بزنم؛اما قبل از اینکه حتی بتونم چیزی رو حساب کنم محکم به دیوار برخورد میکنم و روی زمین پرت میشم‌.

ابروهام از درد توی هم میپیچه و دستم رو روی سرم میذارم: لعنتی این دیوار چرا باید دقیقا اینجا باشه؟!

از جام بلند میشم و روی پاشنه پام چرخیدم تا قبل از رسیدن سربازا از کوچه خارج بشم؛اما همین که میچرخم با سربازایی که جلوی کوچه رو سد کردن رو به رو میشم.

چشمام رو توی حدقه میچرخونم و نفسم رو با کلافگی بیرون میدم،زیرلب شروع به حرف زدن با خودم میکنم: وقتی که هانِنّیم شانس رو تقسیم میکرد من کجا بودم؟!به عنوان یه فرشته زیادی بدشانس نیستم هانِنّیم؟!

یهو انگار که لامپی در بخشی از مغزم روشن شد و راه حلای زیرش رو بهم نشون داد.سریع سرم رو بالا گرفتم؛اما با دیدن بالکنایی که دو طرف کوچه بود وا رفتم.

با وجود اونا نمیتونستم حتی بال‌هام رو باز کنم چه برسه پرواز و فرار کردن،سربازا هم هر لحظه بهم نزدیک تر میشدن و رو مخم میرفتن.

طی یک تصمیم ناگهانی،چند قدم عقب رفتم و با سرعت سمت دیوار میدوئم،میپرم و پامو به دیوار میزنم تا بتونم خودمو به سمت بالکن هدایت کنم و با چرخیدن و گرفتن یکی از نرده های بالکن،خودم رو بالا میکشم.

لباسام رو میتکونم و بعد از اینکه زبونکی برای اون سربازا میندازم،میچرخم تا به اون طرف دیوار بپرم؛اما قبل از اون ناگهان یقم از پشت کشیده میشه و از اون ارتفاع،درست مثل یه پرکاه پرتاب میشم جلوی سربازایی که بهت زده به این صحنه خیره بودن.

𝐎𝐓𝐇𝐈𝐂𝐎𝐏𝐀Where stories live. Discover now