ریوجین روی تخت پرید. همینطور که نشسته بود، کمی بالا و پایین پرید و تشک رو تکون داد. به بالشها دست کشید و پتو رو جلوی بینیش گرفت. بوی شاهزاده رو میداد. عطر تن بکهیون مثل گلهای بابونه بود. ملایم و بهاری. در عین حال خیلی آسیبپذیر. به طوری که میشد فهمید قراره به زودی پژمرده بشه. ریوجین روی تخت غلت زد و سرش رو، روی بالشها گذاشت. پرسید:« این یه تخته؟ همون که نمیتونی روش بخوابی؟ ولی این خیلی نرمه. اونقدر که داره خوابم میگیره.» جملهی آخرش رو با صدای آرومی گفت و واقعاً به خواب رفت
این اولین تجربهی خواب ریوجین بود. و در ضمن؛ بیون بکهیون تا به حال دختری رو در خواب ندیده بود. پلکهاش بسته بودن و میشد مژههای مُنحنیش رو به وضوح دید. کمی میلرزیدن و زیر روشنایی روز، برق میزدن. لبهای سرخ دختر مثل گلبرگهای غنچهی رُز، کمی از هم فاصله گرفته بودند. نفسهای عمیق و منظمی میکشید. آرامش، گونههای صورتش رو با طروات نشون میدادن و ممکن بود به این معنی باشه که در حال دیدن رویای شیرینی هست. شاهزاده نتونست مقاومت کنه و صورت اون رو نبوسه. بوسهی دلنشینی بود. سراسر وجودش به امواج آرام یه دریای منزوی تبدیل شد که خورشید از اُفق اون طلوع میکرد. اگه لبهاش رو میبوسید چه احساسی داشت؟
با این حال تصمیم گرفت کنار دستش دراز بکشه و اون رو تماشا کنه. تماشای ریوجین خلسهآورترین کاری بود که بکهیون میتونست انجامش بده. برای همین شاهزاده هم به آهستگی به خواب رفت و زمانی که بیدار شد، ظهر از راه رسیده بود. این یعنی به زودی خدمتکارها درِ اتاقش رو میزدن تا براش ناهار آماده کنن و اتاقش رو مرتب کنن. از همین حالا صدای قدمهای مارتا و دخترهای همراهش رو میشنید که در راهرو طنین میانداخت
دست روی بازوی ریوجین گذاشت و به نرمی تکونش داد. همون اندازه که خوابیدن برای الههی پرتقالی ما تجربهی جدیدی بود، بیدار شدن هم احساس عجیبی داشت. ریوجین هنوز متوجه نشده بود که از خواب بیدار شده. نمیتونست بین رویایی که میدید و واقعیتی که در حال لمسش بود تفاوتی قائل بشه. به پهلو غَلت زد و اگه بکهیون اون رو به موقع نمیگرفت از تخت میافتاد. چارهای نبود. شاهزاده دستهاش رو زیر سر و زانوهای ریوجین حلقه کرد و اون رو به آغوش گرفت. تنها جایی که میتونست اون رو مخفی کنه، کمد لباسها بود. بنابراین با دقت اون رو کف کمد نشوند و در رو بست. همین لحظه در اتاق باز و مارتا همراه دخترهای خدمتکار وارد شد. مثل شبح راه میرفت و نمیشد صدای قدمهاش رو شنید. مژههای کوتاهی داشت، موهای زبر و خاکستریش رو میبافت و همیشه لباسهای سیاه میپوشید. انگار هر روز خدا میرفت خاکسپاری
میز ناهار رو سریع آماده کردن. ناهار شامل برشی گوشت خوک سرخ شده و کرهی سفید، به همراه مقداری پنیر، پورهی سیب زمینی، نان گرم اما خشک ، لیوان نقره و پارچ آب مونده میشد. دخترها تخت رو مرتب و ملافههای تمیز رو با قبلیها عوض کردن. لباسهای وصله پینه شدهی اربابشون رو از چوب رختی آویزون کردن و پنجره و کفپوش اتاق رو دستمال کشیدن. تو این فاصله، بکهیون سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه و مثل همیشه، پشت میز بشینه. کوچکترین نیمنگاهی به کمد میتونست همه چیز رو خراب کنه. عرق سردی از گردنش جاری بود که یقهی لباسش رو خیس میکرد. این مورد از چشمهای تیز مارتا دور نموند. نزدیک شاهزاده شد و با انگشتهای لاغر و چروکش موهای بکهیون رو پشت گوشش فرستاد. شاید از کلمات مودبانه استفاده میکرد، اما توی لحن حرفها و رفتارهاش، فقط تحقیر و آزار بود:« مریض به نظر میایین قربان.» اگه بیون بکهیون واقعاً مریض بود، مارتا از خوشحالی به برج انبار میرفت و با هیجان جیغ میکشید و بالا و پایین میپرید. این اغراق نیست؛ اون قبلاً هم از دیدن کسالت شاهزاده بارها این کار رو کرده بود
بکهیون نتونست مانع قورت دادن آب دهنش بشه و همین سر و صدای زیادی ایجاد کرد. اگه مارتا کمی باهوشتر میبود میفهمید شاهزاده مضطرب است و به همین دلیله که پریشون و خسته به نظر میاد. ولی شاید این حکمت خداست که آدمهایی مثل مارتا که عقده و حسرتهاشون رو با خشم علیه ضعیفترها تسلی میدن، کمهوش و بیخرد باشن. مارتا خیال میکرد این به خاطر بیماری باشه. بیون بکهیون به سختی لبخند زد و چون لبخندش تصنعی بود، گوشهی لبهاش میلرزید. با صدایی خشدار به مارتا جواب داد:« فکر میکنم سرما خوردم.» مارتا سرش رو تکون داد و دستهاش رو مثل یه سَرخدمتکار با وقار درهَم قلاب کرد و گفت:« سرما خوردن توی این فصل از سال تعجبآوره. البته تعجبآورتر از اون پسریه که نمیتونه چهرهی مادرش رو به یاد بیاره. شاید این کیفر گناه پسر باشه که نسبت به مادرش ناسپاسی میکنه. هرچند اون مادرمجرم قابل ستایش نیست که با مردان غریبه به جایگاه مقدس ملکه و پادشاهش خیانت کرد. ولی ملکه به خاطر گناهانش مجازات شد. پس پسر هم باید بابت گناه خودش مجازات بشه. درست میگم سرورم؟» زمانی که مارتا سعی میکرد یه عفریتهی تمام عیار باشه، بکهیون با نگرانی به دختری که کمدش رو دستمال میکشید نگاه میکرد. برای همین درست متوجه حرفهای سرپیشخدمت نشد.
هرچند تفاوتی هم نمیکرد. حتماً داشت یه چیز زجرآور دیگه میگفت. همون بهتر که شاهزاده صدای نحسش رو نشنید. فقط تونست در جواب به مارتا دستش رو بگیره و بگه:« درسته مارتا، کاملاً حق با توئه. حالا لطفاً تنهام بذارین. باید استراحت کنم.» مارتا از گرفته شدن دستش غافلگیر شد و وقتی داشت با دستپاچگی عقب میکشید، متعجب پرسید:« پس ناهارتون چی قربان؟» بکهیون نگاهی به میز انداخت و نگاهی به دختر خدمتکار که هر لحظه ممکن بود در کمد رو باز کنه و گفت:« بله ناهار. ممنونم. بعد از اینکه ناهارم رو خوردم استراحت میکنم. الان میخوام تنها باشم. حالم زیاد خوش نیست.» مارتا نمیتونست بیشتر از این مقاومت کنه. درسته که مردمآزاری میکرد، اما اول و آخرش اون فقط یه خدمتکار بیشتر نبود. وقتی ده سالش بود پدرش اون رو به یه سر پیشخدمت تو قصر پادشاهی فروخت. قبل از اون هم برای پدرش توی مزرعهی کَلمها کار میکرد. اطاعت توی وجودش نهادینه شده بود.
سرانجام تعظیم نصفه نیمهای کرد و با دخترها از اتاق بیرون رفت. با رفتن خَدمه، شاهزاده نفس راحتی کشید. احساس میکرد قفسهی سینهاش توی آتیش میسوزه. پاهاش رو که اصلاً احساس نمیکرد. کمی که گذشت، به سختی و لرزون از جا بلند شد و در کمدش رو باز کرد. در کمال حیرت متوجه شد، ریوجین اونجا نیست
YOU ARE READING
The Wizard Of The Garden Oz
Fanfictionبیون بکهیون، کوچکترین شاهزادهی وایدلند، توسط عموزادههای بزرگترش، در یک قلعه به اسم اُز زندانی شده است تا نتواند نسبت به تاج و تخت پدرش ادعایی داشته باشد. با وجود اینکه او هیچ علاقهای به حکمرانی ندارد، اما سالهای زیادی را در انزوا سپری میکند...