بیون بکهیون تمام روز رو وقت داشت تا با ریوجین سپری کنه. اما باید مراقبِ محدودیتی که داشت میبود؛ فقط هفده قرار. به علاوهی اینکه لازم بود راهی پیدا کنه تا ریوجین رو از غیب شدن، نجات بده. مسئلهی مارتا هم بود. تحت هیچ عنوانی نباید از وجود ریوجین مطلع میشد. به همین دلیل هم بقیه نباید اون رو میدیدن، چون همهی اونها خبرچینهای مارتا بودن.
اونوقت بود که تک برج شمال قلعه، که درون باغی از نسترنهای سفید، صورتی و بنفش محصور شده بود، شبیه مکاشفهای از غیب، به ذهن شاهزاده خطور کرد. هیچکس به اونجا نمیرفت. به خاطر نگهبانی که زمان جنگ، در اون یخ بسته بود و مُرده بود، میترسیدن نزدیکش بشن. یا حداقل احساس ناخوشایندی به این مکان داشتن. البته اونجا واقعاً روحی نداشت. شاهزاده شخصاً این رو تایید میکرد. چون روز اولی که به قلعهی اُز تبعید شد، از دست مارتا فرار کرد و داخل همین برج مخفی شد. بعدها از طریق خدمتکارهای درحال پچ پچ، شایعهی برج روحزده رو شنید. ریوجین میتونست اونجا بمونه. دور از چشم همه و در امنیت. و بعد بکهیون میتونست برای قرار گذاشتن به دنبالش بره. اینطوری اوضاع کاملاً تحت کنترل درمیاومد و شاهزاده میتونست از فرصتهاش به خوبی استفاده کنه. واقعیت اینه که بیون بکهیون خیلی باهوش بود و تنها الان میتونست این رو بفهمه. تا قبل از ملاقات با ریوجین، اون هیچ مجالی برای سنجیدن استعدادهاش نداشت.
میز ناهار و بساط چادر، همگی، به همون سرعت و اعجابی که ظاهر شده بودن، ناپدید شدن و لباسهای ریوجین به شکل سابقش برگشت. شاهزاده زمان رو از دست نداد و دست ریوجین رو گرفت و از کنار دیوار قلعه، عمارت و ساختمونهای مجاورش رو دور زدن و به برج رسیدن. در طول زمان، سنگهای برج کدر شده بودن و حالا به سیاهی دیوارهای یه زندان مخوف میزدن، و پیچکها و ساقههای خاردار، مثل ماری مشغول شکار طعمه، به گِردش چنبره زده بودن و تا زیرِ شیروونی مخروطی انتهای برج میرسیدن.
نسترنها ولی، به طراوت سابقشون باقی مونده بودن. حتی اگه این گلبرگهای سحرگاهی که عطرشون نفسها رو پُر میکرد، از نوادهی بذرهای گلهای پیشین باشن، موفق شدن به خوبی از این مکان محافظت کنن. هرکس اینجا رو برای بار اول میدید، باور نمیکرد بخشی از قلعهی اُز باشه. هندسهی مواج زمین، که انگار روی سطح متلاطم دریایی از گلهایی به ملایمترین رنگها ایستادی، و برج نسبتاً کج و کولهای که از فرط کهنگی انگار به زمان دیگهای تعلق داشت، همگی بیانگر این بودن که دیوارهای قلعه، پس از ساخته شدن این مکان پیشروی کردن و گسترش یافتن.
بکهیون و ریوجین از پلههای برج بالا رفتن. وقتی به اتاق منتهی راهپله رسیدن، چیزهای خوشایندی در انتظارشون نبود. در اونجا یه تخت بدون تشک، سهپایهی شکسته و پارچههای تکه پارهای وجود داشت که همهاشون به وسیلهی حشرههای موذی تا مرز نیستی جویده شده بودن. بوی نا از دیوارهاش به مشام میرسید و جیرجیر مرموزی که از سقف منعکس میشد. انگار آمادهی تلنگریه که هر آن فرو بریزه.
بکهیون با نارضایتی اخمی کرد و به آرومی گفت:« فکر نمیکردم اینقدر بد باشه. دفعهی قبلی که اینجا اومدم متوجه اوضاعش نشدم.» بعد گرهی ابروهاش باز شد و با سرزندگی دوبارهای به طرف ریوجین که با کنجکاوی دیوارها رو لمس میکرد، چرخید و ادامه داد:« البته برای تو مشکلی نداره، مگه نه؟! میتونی فقط بهش اشاره کنی تا حسابی مرتب بشه.» ریوجین لبخندی زد که دندونهای سفیدش نمایان و چشمهاش مثل دو تا خط روی صورتش به نیمدایره تبدیل شدن. جواب داد:« حتماً.»
ممکنه هنوز به قدرتهای ریوجین شک داشته باشین. اما اون واقعاً تواناییهای جادویی داره و میتونه شکل مواد رو در لحظه تغییر بده. این کار اون، با حیلهها و شعبدههای عجوزههای ساحره، خیلی فرق میکرد. ساحرها به قصد تخریب و آسيب دیگران توی طبیعت دخالت میکنن، ولی ریوجین یه الههست و ذاتاً مایله خرابیها رو ترمیم کنه و باعث آبادی بشه. اون به ازای عمرش، که میتونست هزاران سال باشه، تصمیم گرفت با سازندگیای بیش از معمول، زندگی شاهزادهی محبوبش رو نجات بده.
پس همین کار رو هم کرد. دستش رو مثل نوازشی از دور، دور تا دور اتاق چرخوند و در نهایت به سقف اشاره زد. اتاق بهقدری تمیز و زیبا شده بود و اثاثیهاش به اندازهای مجلل، که انگار همیشه، همین شکلی بودن، فقط به درستی دیده نمیشد. پردههایی به سرخی میخک، فرش سفیدی با گلهای ریز و صورتی، تختی بزرگ با تاج برنزی و رویههای ابریشم و تشکی مخملی و در آخر یه دست میز و صندلی صیقلی از جنس درخت بلوط؛ اتاقی با حداقل وسایل، به قدر کفایت یه الهه که اتفاقاً توانایی غیب شدن داره و هنوز چندان معلوم نیست به اندازهی بقیهی آدمها به خواب یا خوردن و نوشیدن احتیاجی داشته باشه.
DU LIEST GERADE
The Wizard Of The Garden Oz
Fanfictionبیون بکهیون، کوچکترین شاهزادهی وایدلند، توسط عموزادههای بزرگترش، در یک قلعه به اسم اُز زندانی شده است تا نتواند نسبت به تاج و تخت پدرش ادعایی داشته باشد. با وجود اینکه او هیچ علاقهای به حکمرانی ندارد، اما سالهای زیادی را در انزوا سپری میکند...