P12

13 1 1
                                    

سومين قرار برای هر دو نفر عجيب و غیرمنتظره سپری شد. ریوجین احساسات ناخوشایندی از مأموريت جدیدش داشت؛ کائنات وظیفه‌ی مبهمی رو به اون واگذار کرده بودن. شناختن تمام انگیزه‌های سرنوشت، حتی برای یک الهه هم ناممکن بود. به خصوص وقتی دشمنی که دنبالش می‌گشت، بازو در بازوی اون انداخته باشه؛ به هر حال انتظارش رو نداشت دشمنش این‌قدر نزدیکش بیاد.
از طرفی بیون بکهیون در طول پیاده‌روی با عجله این پا و اون پا می‌کرد. اولین قدم رو به سمت طوفان برداشته و حالا باید به عنوان دومین اقدام ارباب تاریکی، موجودات شروری که احضار کرده بود، رهبری می‌کرد. " در غیبت ارباب، این جانوارن متوحش، بی‌قرار می‌شوند و در نهایت می‌شورند". کتاب‌های جادوگری مدام این رو هشدار می‌دادن و بکهیون سراپا اضطراب شده بود. هنوز مطمئن نبود باید چطور فرماندهی کنه. قلبش از این همه خباثت ناگهانی به تپش افتاده بود. اون همیشه شاهزاده‌ی لطيف و شاعرمسلکی بود که غرق کتاب‌های کهنه می‌شد. حالا می‌خواست به جنگ بزرگی قدم بذاره که نه دشمنش رو می‌شناخت و نه از هدفش مطمئن بود. با این‌حال فشار محبت‌آمیز بازوی ریوجین، بهش انگیزه می‌داد.
اون‌ها در امتداد دیوار قدم می‌زدن و برج‌ها و کلبه‌های مرکز قلعه رو از دور تماشا می‌کردن. از این فاصله، اقامتگاه بک‌هیون به اندازه‌ی یه سوراخ موش بود.
بنابراین اون‌ها خدمتکاری که کتاب جادوی سیاهی رو پشت دیواری کاذب پیدا می‌کرد، ندیدن. مارتا خوشحال بود از اینکه مدرکی علیه شاهزاده پیدا کرده. حالا این دلیل خوبی به شواليه سوهوی بی‌رحم می‌داد تا بکهیون رو برای همیشه از بین‌ببره. برای دو هفته‌ی دیگه اتفاق‌های خوشایندی انتظار مارتا رو می‌کشیدن.

[برای شنيدن موسیقی پارت به کانال تلگرام avatar_storry بیایین. :) ادامه رو با شنيدن موسیقیش بخونین.]

روح پرتقالی دست آزادش رو روی بوته‌های گل بابونه کشید. لبخند زد و اجازه داد مدتی دشمنش رو فراموش کنه. اون به بکهیون قول هفده قرار عاشقانه رو داده بود و در این مدت بيشتر متوجه زمان می‌شد؛ زمانی که مدام در حال گریز از دست انسان‌ها بود. حالا بهتر نگرانی بکهیون رو درک می‌کرد. اندوه اون هر لحظه بیشتر می‌شد وقتی به تنهایی بک‌هیون فکر می‌کرد، و وقتی سهواً گل بابونه‌ای رو موقع نوازش بوته‌اش کَند، ترسی رو چشید که تا اعماق روح معصومش رو تلخ کرد؛ جدا شدن از محل رویش و آهسته جون کندن موجودی که سابقاً زندگی رو تجربه کرده بود. اون گل هنوز زنده بود، اما به زودی ذخیره‌ی رطوبتش به انتها می‌رسید و پژمرده می‌شد، که درواقع می‌مرد و بعد از اون شروع به تجزيه شدن می‌کرد تا به موجود دیگه‌ای تبديل بشه.

درسته که تمام زندگی فانی‌ها در این چرخه‌ی مرگ و زندگی سرگردون بود و بی‌نتیجه، اما اگه نتیجه‌ای بهش تحمیل می‌شد، چه اتفاقی می‌افتاد؟ اگه دست‌هایی که حتی به قصد محبت، گل‌های بیشتری رو از ریشه بکنن، اون‌وقت ما با چی طرف بودیم؟ جنایت؟!
این بیش از اندازه برای روح پرتقال سخت و جان‌کاه بود. لرزید و دست‌های گرم و مهربون شاهزاده رو برای آروم گرفتن صدا زد. بکهیون به این تشویش پاسخ داد و از پشت سر ریوجین رو به آغوش گرفت.
ریوجین رو به بکهیون کرد و به درون چشمان سیاهش خیره شد. وقتی شروع به صحبت کرد، نشاط قدیمی صداش رو از دست داده بود. چیزهای جدیدی در آواز اون شنیده می‌شد؛ یه احساس غریبگیِ انسانی. ریوجین برخلاف گذشته که مانند یه الهه‌ی خردمند رفتار می‌کرد، حالا مثل دختری بود که دلواپس عشقش می‌شه. لرزش از بدنش رفت و روی کلماتش نشست:« بکهیون... بهم بگو، باهام حرف بزن. چیزی که باید بدونم رو بهم بگو؛ اون چیه که از من مخفی کردی؟!»
شاهزاده برای لحظه‌ای خشکش زد؛ اگه ریوجین از اون مراسم اهریمنی مطلع می‌شد، همه چیز از بین می‌رفت. حتی خود روح پرتقال... حتماً ترکش می‌کرد.
بکهیون تو احساس شرمندگی و وحشت دست و پا می‌زد. ریوجین رو محکم‌تر نگه داشت، درحالیکه مِن مِن می‌کرد. وقتی جوابی نداد، دختر بدون اینکه قفل بازوهای شاهزاده رو بشکنه، چرخید درست روبه‌روش نشست.
بوته‌های سبز و هرس‌نشده‌ی حاشیه‌ی باغ و درخچه‌های لاغر اطرافش اون‌ها رو از تمام دنیا مخفی کرده بودن، و فرشی از بابونه‌های نرم و لطیف زیر پاشون بود. می‌شد بقیه‌ی دنیا رو با پاکن حذف کرد، و فقط روح و شاهزاده رو نگه‌داشت. ریوجین اشکی ریخت. تنها یه قطره که برای شروع قدم بزرگی بود. صورت بکهیون رو قاب گرفت و ازش خواست:« دوباره برام تعریف کن، تمام اتفاقاتی که تو این هفده سال برات افتاده، همه رو از اول بهم بگو. بهم بگو تو رو از چی جدا کردن؟! بهم بگو با ریشه‌هات چی‌کار کردن؟! دردی که تو قلبت پنهون کردی رو با من شریک شو.»
پیشونیش رو به پیشونی بکهیون تکیه داد. شاهزاده غرق حیرت بود، اما هم‌زمان قلبش می‌تپید تا مثل کتابی سراسر رمز و تراژدی گشوده بشه. اون داشت همراه بغض روح پرتقال حل می‌شد، همون‌طور که شکر توی عصاره‌ی میوه حل می‌شد. ریوجین در آخر با صدایی آرام گفت:« ببخشید که هیچ‌وقت این رو درک نمی‌کردم. من معنای حرف‌هات رو هیچ‌وقت نفهمیدم. حالا دوباره بهم بگو؛ نه به دوستت، به زنی که دوسِت داره.»

The Wizard Of The Garden OzDove le storie prendono vita. Scoprilo ora