P1

88 14 7
                                    

بیون بک هیون نسیم صبحگاهی رو دوست داشت. وقتی باد موهای لخت و سیاهش رو نوازش می کرد، احساس آزادی در اون به وجد می اومد. دیوارهای سنگی و بلند قلعه هر روز سردتر می شدن و حتی در سالگرد تولد بیست و نه سالگی شاهزاده، حاضر به پرداخت مقداری گرما نبودن. تنها همدم و دوست بکهیون تک درخت پرتقالی بود، روی تپه ای مشرف به پنجره ی اتاقش. خدمتکارها همیشه بهش بی توجهی می کردن و نادیده اش می گرفتن. اون ها فقط بلد بودن چطور دستمال گردن شاهزاده رو گره بزنن و چیزی درمورد گوش دادن نمی دونستن. سال ها بود که هدیه ای هم نمی گرفت و اجازه نداشت برای خودش چیزی بخره. همیشه مایحتاجش رو از خارج قلعه می فرستادن. کتاب خوندن رو دوست داشت، اما کتاب ها هم می تونستن خسته کننده بشن. این پسر یه دوست لازم داشت، یه دوست واقعی که به جای شاخه و برگ، دست و انگشت داشته باشه و بتونه در جواب حرف هاش چیزی بگه. قبل از خوندن کتاب های عاشقانه ی تاریخی، اون اوایل، دوست خیالی بکهیون یه پسر بود شبیه به همبازی قدیمیش. اما بعدها انتظارات بکهیون تغییر کرد. به انسان لطیف تری نیاز داشت، چیزی شبیه به همین نسیمی که می وزید. کسی که بتونه دلواپسش بشه، نسبت به اون مسئولیت پذیر باشه و شب ها ترکش نکنه. اون داشت به یه دختر فکر می کرد. چهره ی این دختر با همه فرق داشت. خود بکهیون هم دقیقاً جزییات صورتش رو نمی دونست، اما تو خیالاتش، دختر موهای تیره ای داره، احتمالاً قهوه ای سوخته، و لب هاش به سرخی گل های رز توی باغ هستن. لبخندش مثل خورشید می تابه و دست هاش به ظرافت حریر بازوهای بکهیون رو به آغوش می گیره. چنین دختری تو این قلعه ی زمردی وجود نداشت، فقط تو خیالات بکهیون بود. شاهزاده اون قدر بزرگ شده بود که بفهمه چه رویای محالی داره

خورشید در حال غروب بود و با بالا اومدن مهتاب، بکهیون بیست و نه ساله می شد

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

خورشید در حال غروب بود و با بالا اومدن مهتاب، بکهیون بیست و نه ساله می شد. نه از جشن خبری بود و نه از تبریکی، اما آرزوها دیگه نیازی به تشریفات نداشتن و بکهیون می تونست خواسته هاش رو به ستاره ها بگه. اگه ستاره چشمک می زد، نشونه ی خوبی بود و بکهیون تا برآورده شدن آرزوش صبر می کرد. در غیر این صورت سال بعد دوباره همون آرزو رو می کرد تا بالاخره یه روزی ستاره ها بهش دلگرمی بدن. آرزویی که شاهزاده هر بار داشت، آزادی بود. هرچند این بار فرق می کرد. اون یه دوست می خواست؛ نه، درواقع یه یار می خواست که هم دوستش باشه و هم عشقش. تموم شدن تنهایی ملال آور و آزاردهنده، حالا اولویت اصلی شاهزاده بود

مثل سال های قبل، با فرا رسیدن شب، بکهیون راهی تک درخت پرتقال محبوب شد. دیوار های قلعه هر چقدر هم که بزرگ باشن، نمی تونستن مانع نور ماه بشن که منطقه ی امن شاهزاده رو نورانی می کرد. درود برماه! بکهیون به درخت تکیه کرد و کلوچه هایی که ظاهراً سهم تولدش بودن رو جوید. به پرتقال های رسیده خیره شد و با اندوه گفت:« تو همچین زمانی باید کلوچه ام رو باهات تقسیم کنم. ولی انگار نمی شه، مگه نه؟» کمی فکر کرد و سپس ادامه داد:« به نظرت فایده ای داره اگه اون ها رو برات چال کنم؟ مثلاً درست همین جا.» به انتهای درخت که ریشه هاش از همون جا خاک رو پس زده بودن دست گذاشت. چاله ای به اندازه ی دست های خودش کند و نصف کلوچه ها رو اونجا گذاشت. دوباره خاک رو سرجاش برگردوند و با لبخند پرسید:« خوب نظرت چیه؟ خوشمزه است؟ من فکر می کنم اگه کمی شکرش رو بیشتر می کردن بهتر می بود. رییس آشپزخونه باهام حرف نمی زنه وگرنه بهش می گفتم من و تو از چه جور شیرینی و غذاهایی خوشمون میاد. راستی تو از کشمش خوشت میاد؟ قبلاً که تو قصر زندگی می کردم تو همه ی شیرینی ها کشمش می ریختن. اون موقع اصلاً خوشم نمی اومد. اون ها رو جدا می کردم و به برادرهام می دادم یا می نداختمشون تو گلدون ها. ولی حالا همه اش فکر می کنم این کلوچه ها بدون کشمش هیچ طعمی ندارن. فقط آب و آرد و چند و قاشق شکر. حالا که فکرش رو می کنم ما الان فقط داشتیم نون می خوردیم. نون! برای شب تولدم! البته دیگه اهمیتی نداره. این طور نبود که قبل از این هر سال کیک تولد داشته باشم. خود سالگرد تولد دیگه بی معناست.» بکهیون احساس خستگی می کرد. نه اینکه خواب آلود باشه، در واقع تحمل کردن براش دشوار شده بود. این اواخر به مُردن فکر می کرد. جز این سرنوشت دیگه ای رو مقابل خودش نمی دید. حتی تا این جا هم به زور دووم آورده بود. زیر سایبان درخت دراز کشید و از بین انبوه برگ ها و پرتقال ها سعی کرد ماه رو پیدا کنه. حداقل می تونست از زنده بودنش لذت ببره. اما هر لذتی هم پایانی داره. چشم هاش رو بست و سعی کرد دست های دختر خیالاتش رو تصور کنه که روی گونه هاش حرکت می کنن. با این فکرها به خواب عمیقی فرو رفت و صدای ترک خوردن تنه ی درخت رو نشنید.

 با این فکرها به خواب عمیقی فرو رفت و صدای ترک خوردن تنه ی درخت رو نشنید

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.
The Wizard Of The Garden OzOù les histoires vivent. Découvrez maintenant