P2

37 9 2
                                    

نور خورشید گرم و مهربون بود. شاهزاده بکهیون زیر سایبان درخت، در امان بود و می تونست به رویاش ادامه بده. برای اولین بار بود که خواب به این خوبی می دید. وقتی بیدار شد چیزی یادش نمی اومد اما سرشار از امید و انرژی بود. کُتش رو تکون داد و چمن و خاک پیچیده در موهاش رو بیرون کشید. به خاطر هوای خوب تابستون، شب نسبتاً راحتی رو گذرونده بود. با خودش فکر کرد گاهی باید از اون تخت ابریشمی دل بِکنه و زیر درخت پرتقالش استراحت کنه. هرچند کمی بدنش کوفته شده بود، اما در کل احساس خوبی داشت. با خوشحالی به اهالی قلعه صبح بخیر می گفت. باغبون های پیر و قد کوتاه مثل کوتوله های گِنوم بین بوته ها و پیچک ها به آهستگی مشغول بودن. با صدای بکهیون متعجب شدن و بهش نگاه کردن. از نظر اون ها شاهزاده هیچ وقت به این سرخوشی نبوده. البته اهمیتی نداشت و باغبون ها شونه هاشون رو بالا انداختن و به کارشون ادامه دادن. بکهیون اما رفتن رو ادامه داد. گاهی می دوید و گاهی قدم های بلندی برمی داشت. تو مسیرش به برج، پسرهای کارگر رو دید. اون ها به اسب ها و مرغابی ها رسیدگی می کردن. بکهیون با صدای بلند بهشون گفت:« سلام پسرها! صبح قشنگیه.» پسرها جوون تر از خودش بودن و بعضی هاشون تازه به قلعه اومده بودن. اون ها هم تعجب کردن ولی با تردید برای شاهزاده سر تکون دادن.

خدمتکارها، نگهبان ها، آشپزها، حسابدارها و حتی موش بگیر های قلعه، بکهیون با همه ی اون ها سلام کرد. وقتی به اتاقش رسید، مارتا، سرپیش خدمت مخصوصش اون جا منتظر بود تا بدون هیچ حرفی لباس های تمیز رو تن اربابش کنه. البته اون صحبت می‌کرد، اما فقط زمانی که مطمئن باشه قلب شاهزاده رو می‌شکنه. اون زن عفریته‌ای بود. با این حال بکهیون از فرط خرسندی دست های پیر مارتا رو گرفت که باعث شد پیرزن بیچاره حسابی شُکه بشه. صورت خندونش رو نزدیک بُرد و پرسید:« حس نمی کنی امروز قراره یه معجزه رُخ بده؟» مارتا چیزی نگفت و فقط مِن مِن کرد. برای هزارمین بار تو دلش دعا کرد، کاش این پسر زنده نمی‌موند، یا حداقل اینقدر مهربون نبود. گاهی مارتا بابت این احساس، جدانش به درد می‌اومد، ولی فقط گاهی.
نور خورشید بسیار ملایم بود. با مهربونی از درزها و پنجره های قلعه عبور می کرد و باعث روشنایی می شد. انگار قلعه ی مُرده، کم کم داشت جون می گرفت. بکهیون به یاد پرتقال های رسیده ی درخت محبوبش افتاد. به یک باره هوس کرد از اون ها بخوره. برای همین اول از مارتا خواست تا کسی رو برای چیدن پرتقال ها بفرسته. اما بعد پشیمون شد. کارد میوه خوری نقره رو از روی میز اتاقش برداشت و خودش راهی شد. از همون مسیری که به اتاقش رفته بود، برگشت. این بار وقتی درخت رو دید، خوشحالی از وجودش پّر کشید. چیزی که می دید رو باور نمی کرد. درخت پرتقال خشک شده بود. وقتی از خواب بیدار شد، اون قدر هوشیار نبود که متوجهش بشه. ولی حالا که دست و صورتش رو شسته بود و سرحال تر از ساعت قبل بود، به خوبی می دید که پرتقال ها سیاه و چروک شدن و تنه ی درخت پوسیده بود. انگار صدها ساله که مُرده و باد و طوفان و بارون اون رو نابود کردن. چه کسی تونسته با اون همچین کاری کنه؟ بکهیون حیرت زده بود و بغض داشت. روح شاهزاده به لطافت گلبرگ های رُز بود، و حالا این اتفاق قلبش رو شکسته بود. چرا باید کسی این قدر بی رحم باشه که به این وسیله شاهزاده رو برنجونه؟

اما بکهیون همه چیز رو نمی دونست. معجزه ای که در قلبش احساس می کرد، حالا به وقوع پیوسته بود. مانند درخشش یه ستاره، تولدی دوباره و لبخند نابهنگام یه نوزاد، ریوجین از پشت سر به بکهیون نزدیک شد. ریوجین الهه ی درخت پرتقال قلعه بود. درخت به این دلیل پژمرده شده بود که روحش از تنه خارج و به دنیای گوشت و خون واستخوان وارد شده بود. ریوجین به زیبایی هر انسانی بود. موهای خرمایی و بلندش رو از دو طرف سر بافته بود. پیشونی سفیدش زیر چتری هاش پنهون شده بود. پوستش به سفیدی برف و لب هاش به سرخی سیب. چشم هاش می درخشیدن، حتی با وجود که این که به رنگ سیاه بودن. پیراهن دخترانه سفیدی به تن داشت و روی اون هم یه سارافون بندی به رنگ پوست پوشیده بود. کفش های براق سیاهی روی جواب سفیدش به پا داشت. همه چیز در وجود اون بی نقص بود. فقط کافی بود تا بکهیون هم اون رو ببینه که چطور محجوبانه دست هاش رو توی هم قفل کرده و منتظر ایستاده. ولی شاهزاده مات و مبهوت به درختش نگاه می کرد. چاقوی میوه خوری رو توی دستش فشرد و اشک ریخت. اون رو بالا آورد به سمت سینه ی چپش نشونه گرفت. به این فکر می کرد که باید زودتر این کار رو انجام می داد. زنده بودن تو چنین شرایط اسف باری واقعاً مضحک بود. اون هیچ کاری نکرده بود که مستحق نفرت کسی باشه. تا حدی که بیان و تنها دلخوشیش رو ازش بگیرن. این چیزی بود که بکهیون فکر می کرد. بنابراین با روحی ناامید و نفسی حسرت آلود، تیزی کارد رو با سرعت پایین آورد تا قلبش رو از هم بشکافه. اما چاقو پیش از این که بتونه حتی لباسش رو لمس کنه، توسط دست ریوجین متوقف شد. لبه ی تیز چاقو دست ریوجین رو زخمی کرد و خون گرم دختربا فداکاری روی انگشت هاش جاری شد و قطره قطره به زمین سقوط کردن. بکهیون چشم های به هم فشرده اش رو باز کرد. از پشت پرده ی اشک، چهره ی ریوجین رو تار می دید. اما بالاخره اون رو دید. عشق روبه روی اون ایستاده بود وبا دلواپسی بهش نگاه می کرد. ریوجین با صدایی شبیه به صدای چکاوک ها، بال زنان در ابرهای سفید آسمون، پرسید:« تو که واقعاً نمی خوایی همچین کاری کنی؟ نه وقتی که من اومدم؟!» بکهیون نمی دونست حرف های ریوجین برای شنیدنه یا برای بوسیدن اون؛ چون غرق در لذت شده بود

The Wizard Of The Garden OzTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang