P8

10 4 0
                                    

خیلی زود شب از راه رسید. وقتی بکهیون از ریوجین جدا شد، اولین کاری که کرد این بود بره سراغ کتاب‌خونه. هر کتابی که کوچک‌ترین توضیحی درمورد جادو یا کیمیاگری داشت رو جمع و جور کرد و به اتاقش برد.
حتی زمان صرف شام، مطالعه رو کنار نگذاشت. این درحالی بود که ریوجین تنها به انتظار می‌نشست. مثل عروسکی کوکی که بدون بازیکن، حرکتی نمی‌کرد. الهه بودن این شکلیه؛ ریوجین در یه لحظه همه‌جا هست و نیست، می‌تونه واقعیت اجسام رو تغییر بده و نیازهای معمول آدم‌ها رو نداره. روی صندلی چوبی نشسته بود و جهان اطرافش رو احساس می‌کرد که چطور سپری می‌شد. از دونه‌هایی که جوانه می‌زدن تا نور ستاره‌های گداخته، از لحظه‌ای که درخت رو ترک کرده بود، همه‌ی این‌ها رو می‌فهمید. اون روحی بود که از طبیعت زاده شده بود، پس همه چیز رو می‌دید، بدون این‌که لازم باشه به اون‌ها نگاه کنه. تنها چیزی که اون نمی‌دید، اعماق قلب آدم‌ها بود، حتی وقتی به سینه‌اشون نگاه می‌کرد، فقط قلبی رو می‌دید که با هر تپش خون رو به رگ‌ها می‌فرستاد. از آرزوهای خودخواهانه‌ی بشر بی‌اطلاع بود.
در مدت زمانی که ریوجین با تمام دنیای زنده یکی می‌شد و بکهیون سرسختانه زیر نور کم‌سوی شمع به دنبال راهی برای زنده نگه داشتن ریوجین می‌گشت، مارتا نامه‌ای برای ارباب کیم جون میون، همان شواليه سوهوی مشهور که کودتا رو رهبری کرد و پسر عموی بیون بکهیون، یعنی بیون مین جو رو به تخت نشوند، می‌نوشت تا اون رو از وضعیت عجیب و تازه‌ی بکهیون مطلع کنه.
مارتا عمداً از واژه‌های دو پهلو و جمله‌های مبهم استفاده کرد تا بکهیون رو در حال تدارک یه شورش جلوه بده. این تنها راهی بود که جون میون رو به اُز می‌کشوند تا اوضاع رو از نزدیک بررسی کنه. بالاخره مارتا می‌تونست شاهد مرگ بکهیون باشه. بعد از اون می‌تونست به قصر برگرده و جایگاه سرپیش‌خدمت دربار رو پس بگیره.
مارتا نامه رو به وسیله‌ی کبوتر نامه‌رسون راهی قصر کرد و پیش خودش حساب کرد، پنج روز طول می‌کشه تا پرنده به مقصد برسه، و هفت روز هم زمان می‌بره تا کاروان شوالیه سوهو به قلعه برسه. مارتا دوازده روز آینده رو با اشتیاق سپری کرد و ترجیح داد تا جایی که ممکنه تو کارهای مرموز شاهزاده دخالت نکنه، تا وقتی جون میون از راه رسید، به اندازه‌ی کافی تو دردسر افتاده باشه. این به نفع بکهیون شد و همین‌طور ریوجین.
بیون بکهیون کتاب قطوری رو با جلد چرمی روی میز گشود و با چشم‌‌های خون‌آلود از فرط خستگی، به نوشته‌های تذهیب شده‌ی کتاب خیره شد. حروف سیاه کتاب در نظرش می‌لرزیدن. حالا دیگه سومین شمع هم خاموش شد، آسمون با اولین پرتوهای خورشید به آبی ملایم و مه‌آلودی می‌زد که سرما رو برای لحظاتی کوتاه به تمام زمین‌های قلعه تحمیل می‌کرد.
بکهیون هم‌چنان مصمم بود ادامه بده که در اتاقش به صدا دراومد. هنوز برای صبحونه زود بود. هرچی فکر کرد نتونست بفهمه این موقع از سحر، چه کسی با اون کار داره! چون فکرش هم خسته بود، درست مثل بدنش. وقتی در باز شد و ریوجین رو دید، برای لحظاتی ماتش برد. سعی داشت بفهمه چیزی که می‌بینه واقعیه تا توهم بی‌خوابی. چند بار پلک زد. تا این‌که ریوجین جلو اومد و دستش رو به طرف بکهیون دراز کرد. شاهزاده سراسیمه از جا بلند شد و مضطرب پرسید:« این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ خطرناکه.»
ریوجین سرش رو تکون داد و در جواب گفت:« می‌دونم که نمی‌خوایی کسی من رو ببینه. ولی تعجب می‌کنم هنوز توانایی‌های من رو دست کم گرفتی!»
بکهیون روز گذشته رو به یاد آورد. دیروز در یه حال خوش وصف‌ناپذیر غوطه‌ور شده بود، برای همین فقط از تردستی‌های جادویی ریوجین سر ذوق می‌اومد و به ماهیت‌شون توجهی نمی‌کرد. اما حالا با وجود خستگی طاقت‌فرسایی که هر لحظه تنش رو سنگین‌تر می‌کرد، ایده‌ای به روشنی روز مقابل نگاهش می‌درخشید.
به تندی نزدیک ریوجین رفت و بازوهاش رو با ملایمت چنگ زد. از اون‌جایی که خوندن افکار آدم‌ها، از مهارت‌های ریوجین نبود، با تعجب و پرسش به بکهیون خیره شد، که شاهزاده گفت:« تو قدرت خیلی زیادی داری ریوجین. پس حتماً می‌تونی جلوی ناپدید شدنت رو بگیری. مگه نه؟!»
ریوجین از مرگ و نیستی نمی‌ترسید. برای اون جاودانگی و مرگ یکسان بودن، مگر این‌که یکی یا هر دو به بی‌معنایی و پوچی می‌رسیدن. چند قرن زندگی ریوجین در درخت پرتقال، سرشار از تجربه‌های روحانی و معنوی بود. در اون درخت بود که ریوجین به کمال رسید و به یه الهه تبدیل شد. و حالا که می‌خواست وجودش رو در برابر خوشبختی شاهزاده‌ی عزیزش فدا کنه، باز هم در این کار زیبایی و عظمت می‌دید. اون نه از زندگیش پشیمون بود و نه از مرگی که فقط شونزده قرار عاشقانه، باهاش فاصله داشت. بنابراين به بکهیون گفت:« در دنیا قوانينی هست که فقط خدا می‌تونه تغییرشون بده، چون خودش اون‌ها رو ساخته. من با قوانين الهی معامله کردم. جاودانگی من در برابر خوشحالی تو و نمی‌تونم این رو تغییر بدم. من قدرت کافی برای به هم زدن این قاعده رو ندارم. و قصدی هم براش ندارم. من کاملاً سرنوشتم رو پذیرفتم. سرنوشت من و تو غمگین و شوق‌انگیزه، اما ظالمانه نیست. برای زنده موندن، درد لازمه بیون بکهیون.»
بکهیون سرش رو پایین انداخت و موهای سیاه و لَختش چشم‌هاش رو پنهون کرد. ریوجین اومده بود تا بکهیون رو قبل از این‌که از خستگی تلف بشه، وادار به خوابیدن و استراحت کنه. سماجت اون رو تحسین می‌کرد، اما می‌دونست که به نتیجه‌ای نمی‌رسه و فقط خودش رو عذاب می‌ده. برای همین باید زودتر ناامیدش می‌کرد. با این وجود ریوجین از ناامید کردن شاهزاده ناراحت شد. ولی بکهیون با سایه‌ی تاریکی که روی پیشونیش افتاده بود و صدایی خش‌دار و خشن که انگار از اعماق چاهی به گوش می‌رسید، پرسید:« اگه کسی دیگه‌ای از قدرت تو استفاده کنه، بدون به هم‌زدن معامله، می‌تونه سرنوشت رو تغییر بده؟ مثلاً... من!»

The Wizard Of The Garden OzМесто, где живут истории. Откройте их для себя