ریوجین کلاه سفید حصیری با روبان آبی رنگی به سر داشت. آفتاب تو این ناحيه حائل میتابید و با وجود سایهسار درختهای بلند سرو و بیدهای مجنون امتداد ساحل دریاچه، گرما اصلاً احساس نمیشد. حتی رایحهی خنکی از سطح آب برمیخواست. با این وجود بکهیون کتش رو درآورده بود تا راحتتر پارو بزنه. تو نگاه اول اون یه پسر لاغر و نحیفه، اما حالا که آستینهای پیراهنش رو تا آرنج تا کرده بود، عضلات محکم دستش که با رگهای سبزآبی گره خورده بودن، کاملاً تو چشم میزد. حتی برای یه الهه، میتونست منظرهی وسوسهانگیزی باشه.
وقتی به وسط دریاچه رسیدن، بکهیون دست از پارو زدن برداشت. آب آرام گرفت و ماهیهای سیاه و درخشان کف دریاچه، با شجاعت نزدیک به سطح شنا کردن. کنارهای آب، نزدیک به خاکهای نرم و گِلی، جلبکهای سبز مشغول تکثیری بیپایان بودن و به حدود ساحل تجاوز میکردن.
ریوجین سبدی که کنار دامنش بود رو بالا آورد و روی زانوهاش نشوند. از داخل سبد، دو لیوان برنزی پر از لیموناد خنک بیرون کشید. نوشیدن این شربت گوارا، زیر ابرهای سفید که به آهستگی آسمون صاف و درخشان روز رو گز میکردن، دور از انتظارترین لحظهای بود که شاهزاده میتونست تجربهاش کنه.
هر لحظه که برای هر دو شگفتانگیز سپری میشد، در برابر سایهی عظیم پشت سر بکهیون، چیزی نبود. اگه ریوجین کمی بیشتر دقت میکرد، میتونست هیبت سیاهی که روی آب میلرزید و ماهیها رو فراری میداد، ببینه. این سایه اثر بلعیدن بود؛ همزمان که ریوجین از جادو استفاده میکرد، بکهیون با زمزمهای خاموش که مداوم توی ذهنش تکرار میکرد، آثار و باقی موندهی جادو رو از اطراف ریوجین به خودش جذب میکرد. میدونست اگه به ریوجین بگه داره چه کاری انجام میده، حتماً ناراحت میشد. حتی شاید سعی میکرد جلوش رو بگیره! نه؛ شاهزاده نمیخواست دیگه چیزی رو از دست بده. اگه به اندازهی کافی قدرت داشته باشه، هیچکس نمیتونه دوباره داشتههاش رو بدزده.
برای محافظت از دختری که دوستش داره، باید هر کاری ازش برمیاد انجام بده؛ حتی اگه اون کار شرافتمندانه نباشه. این تنها فرصت اونه تا زندگیش رو برای همیشه تغییر بده.
در حالی که بکهیون انگیزههای تاریک و جنونآمیزش رو پشت لبخندی زیبا پنهون کرده بود، ریوجین با هیجان هر لحظه از تجربههاش رو تعریف میکرد؛ درمورد صدای خش خش ناشی از وزش باد در بین بوتههای تمشک شمال دریاچه، یا درمورد آفتابی که بذر علفهای بلند حاشیهی ساحل رو از گرما سیراب میکرد و همینطور درمورد ماهیهای خالخالی و بزرگی که در اعماق دریاچه با خزیدن روی شنها، تا شعاعی از آب رو کدر میکردن. عمر ریوجین به قصد و نیت اون وابسته بود و به همین دلیل بعد از مدتی عشق وزیدن به بکهیون، از بین میرفت؛ چون الههها به دنیای آدمها تعلق ندارن و آدمها هر بار خدایان رو با قصاوت تمام میکشن. بار سنگین گناهان بشر همچنان الههها رو به وادی مرگ میکشوند، و مرگ یه الهه، با نیستی برابری میکرد. به مرور بخشندگی دنیا به قدری ناچیز شد تا برای الههای مثل ریوجین که تنها مخلوقش یه درخت پرتقال بیشتر نبوده، تنگ و خفقانآور بشه. اگه عشقش به بکهیون نبود، اون هرگز آفریدهی کوچیک خودش رو قربانی نمیکرد و در نتیجه هرگز نمیمُرد.
با این وجود اون تمام ثانیههای زندگی کوتاهش رو طوری سپری میکرد که انگار هر کدوم یه معجزهی بزرگ هستن. درک اون نسبت به جهان از زمان حلولش تا الان، به قدری گسترش پیدا کرده بود که حالا به سختی میتونست باهاش ارتباط برقرار کنه. برای همین بیشتر جملههایی که میگفت رو نصفه نیمه رها میکرد. در هر صورت بکهیون با علاقه بهش گوش سپرده بود و ریوجین از این بابت غرق در خوشحالی میشد.
با فرا رسیدن بعد از ظهر، زمانی که خورشید در حال غروب، نور صورتی و ملایمش رو با دست و دلبازی بیسابقهای روی ابرهای سفید و غول پیکر آسمون که مثل توپهای پنبه روی هم هم سوار بودن، پاشیده بود، بکهیون و ریوجین، به قرارشون خاتمه دادن تا فردا شب دوباره همدیگه رو ملاقات کنن.
هر بار جدا شدن از ریوجین خیلی سختتر از قبلی سپری میشد و بکهیون بخشی از قلب معصومش رو پیش اون، جا میگذاشت. این روند اونقدر پیش میرفت تا دیگه قلبی برای این پسر باقی نمونه. اما شاهزاده این رو هم میدونست که برای آزمودن نیروهای جدیدی که به دست آورده، باید به خلوت خودش پناه ببره و دور از چشمهای الههی پرتقالی، مهارتهاش رو ارتقا بده. اون باید قبل از هر کاری مطمئن میشد ریوجین اون رو نمیبینه، پس قصد داشت طلسمی رو توی اتاقش اجرا کنه که هر نگاه الوهیتی رو خنثی میکنه.
YOU ARE READING
The Wizard Of The Garden Oz
Fanfictionبیون بکهیون، کوچکترین شاهزادهی وایدلند، توسط عموزادههای بزرگترش، در یک قلعه به اسم اُز زندانی شده است تا نتواند نسبت به تاج و تخت پدرش ادعایی داشته باشد. با وجود اینکه او هیچ علاقهای به حکمرانی ندارد، اما سالهای زیادی را در انزوا سپری میکند...