P6

18 5 2
                                    

از لحظه‌ای که سر و کله‌ی ریوجین پیدا شد، تا وقتی که ناگهانی غیبش زد، حاشیه‌ی نور در بیون بکهیون عقب نشینی می‌کرد. ریوجین خودش تجسم نور و پاکی بود، ولی عشق به ذات فرشته‌گونه‌ی اون، شاهزاده‌ی مغموم اُز رو به وادی تباهی می‌کشوند. از اون‌جایی که بکهیون خجالتی بود، نمی‌شد این تغییرات رو در اون دید. حتی خودش هم متوجه نبود. اون فقط زیبایی می‌دید و انگیزه‌هایی که سال‌های زیادی درون پوسته‌ای فولادی در قلبش دفن شده بودن. با الهه‌ی پرتقالی، شاهزاده احساس آزادی می‌کرد. این حس این‌قدر شیرین بود که کسی به عواقبش فکر نمی‌کرد. حداقل نه تا زمانی که اون ناپدید بشه.

این اتفاق هر آدمی رو سر جاش میخکوب می‌کنه و باعث تردید می‌شه:"نکنه همه‌اش رویا بود؟ بالاخره بعد از این همه سال، عقلم رو از دست دادم؟ ولی اون لبخندها، اون نگاه درخشان و اون گرمای آغوش، چطور ممکنه واقعی نبوده باشه؟" درست مثل این‌که تمام وزن بدنت رو به یک‌باره از دست بدی و سقوط هم نکنی، چون استخوان‌هات از شدت ناباوری منجمد شدن. بکهیون برای چند لحظه این حس رو تجربه کرد که تفاوتی با مُردن و دوباره زنده شدن نداشت. اما اون به این راحتی ناامید نمی‌شد. بکهیون چیزی برای از دست دادن نداره، پس می‌تونه برای به دست آوردن الهه پرتغالی، حتی اگه فقط یه خیال واهی بوده باشه، همه‌ی تلاشش رو کنه.

وقتی چیزی رو گم می‌کنی، همون‌جایی رو بگرد که بار اول دیدیش؛ درخت خشک شده‌ی پرتقال. شاهزاده میز ناهار رو رها کرد و دوان دوان از قصر خارج شد. خدمتکارهای توی مسیر که مشغول رُفت و روب بودن، فقط با تعجب نگاهش کردن و پیش خودشون گفتن:« این همون شاهزاده‌ی ساکت و منزوی‌ای هست که می‌شناسیم؟!»
بکهیون ولی هم‌چنان می‌دوید. باغ و دریاچه رو پشت سر گذاشت. ادک‌ها با سر و صدای زیادی چند قدم تعقیبش کردن و وقتی دیدن بهش نمی‌رسن، منصرف شدن. اون همه چیز رو پشت سر کجاست، پس امیدوارم خدا چیزی که می‌خواد رو پیش روش بذاره.

پیش روی بکهیون، تپه‌ای بود با منظره‌ی دیوارهای سیاه بزرگ پشت سرش که تک درخت خشکیده‌ای درست بر بلند‌ترین نقطه‌اش، خودنمایی می‌کرد؛ بی‌حرکت، بی‌جون و درست مثل تاجی از خار بر سر زمین. مقدس‌ترین جلوه‌ی زندگی شاهزاده، قربانی تولد ریوجین شده بود. تنه‌ی درخت مهم‌تر بود یا روح اون؟

چند قدم که نزدیک‌تر شد و به نور داغ و سوزان خورشید غلبه کرد، تونست اون رو ببینه. ریوجین در لباس ابریشمی به رنگ پرتقال‌های رسیده و تُرش مزه، همون نزدیکی درخت ایستاده بود. موهای سیاه رنگش مثل دریایی در شب، روی شونه‌هاش موج می‌خوردن. پشت سرش میزی دو نفره از جنس مرغوب ماهون، برای صرف ناهار تدارک دیده شده بود. صندلی‌ها پشته‌ی بلندی داشتن که به نشیمن‌گاه و تکیه‌گاهشون، بالش‌های لطیفی با روکش مخملی قرمز، دوخته شده بود. ناهار شامل ساندويچ اردک، هویج و لوبیای تازه‌ که به خوبی پخته شده بودن و این‌قدر نرم بودن که مثل نی‌شکر در دهن آب می‌شدن، میوه‌های خُنک برای رفع گرمازدگی تابستون و همین‌طور تُنگ شراب انگوری که با ظرفی پر از یخ، آماده‌‌ی نوشیدن می‌شد.

بکهیون که نفس نفس می‌زد به ریوجین نزدیک شد. توی چشم‌هاش می‌شد پرسش‌هایی که داره رو دید. احتمالاً فراموش کرده بود که ریوجین یه دختر واقعی نیست. اون یه روحه؛ یه الهه. کارهایی ازش ساخته‌ست که بکهیون به خواب هم نمی‌بینه. شاهزاده می‌تونست بفهمه که این ضیافت کار کیه. اما باز هم باور نمی‌کرد. الهه‌ی پرتقالی به شاهزاده نزدیک شد و دست‌هاش رو گرفت. با اشتیاق به چشم‌هاش خیره شد. می‌خواست وقتی حرف می‌زنه، بکهیون برق صداقت رو درون مردمک‌های لرزونش ببینه. به انگشت‌هاش فشار مختصری آورد و گفت:« این قرار اول‌مونه بکهیون. ممکنه ترجیح می‌دادی که جای دیگه‌ای برگزارش کنیم، اما من فکر کردم اگه روی این تپه باشه، خاطره‌انگیزتره. علاقه‌ی من و تو رو این مکان می‌فهمه. همین‌جا بود که کِشش و همبستگی ما شکل گرفت. اولین جرقه‌ها همین‌جا زده شد. تو موافق نیستی؟»

شاهزاده که سینه‌اش به طرز خوشایند و لذت‌بخشی از گرمای حرف‌های ریوجین می‌سوخت، بازوهای دختر رو به آغوش کشید و نزدیک گوشش بوسه‌ای زد. بعد به آرومی زمزمه کرد:« من هم همین نظر رو دارم. بیا تا جایی که می‌تونیم کنار هم خوشحال باشیم.»
با تایید بکهیون، سایبانی رنگی از جنس کتان به اهتزاز دراومد و با قدرت آفتاب ظهر رو پس زد. شمع‌های روز میز روشن شدن و از سمت شرق، نسیم خنک و مطبوعی شروع به وزیدن کرد. بکهیون و ریوجین نزدیک هم نشستن. بکهیون چشم از دختر زیبای کنارش برنمی‌داشت. تو هر ثانیه جزئیات شگفت‌انگیزی در اون پیدا می‌کرد. چین‌های ریز و ظریفی که موقع لبخند زدن روی گونه‌هاش می‌افتاد یا چونه‌ی گرد و کوچکش که موقع خوردن ناهار منقبض می‌شد. به او نگاه می‌کرد، سرش رو کج می‌کرد تا خجالت‌های دختر رو دور بزنه، لبخند می‌زد، انگشت‌هاش رو نوازش می‌کرد، چشم‌هاش پر از اشک می‌شد، می‌خندید. در این لحظات خود شاهزاده زیباترین مرد دنیا شده بود. اون مثل یه الماس می‌درخشید. ریوجین از این‌که باید روزی این مرد زیبا و مهربون رو ترک کنه، پر از اندوه می‌شد.

The Wizard Of The Garden OzWhere stories live. Discover now