P3

29 7 2
                                    

این باور کردنی نبود. بیون بکهیون نگران بود دچار خیالات شده باشه. ریوجین نمی تونست این قدر واقعی باشه. اون حتی بوی پرتقال ها رو می داد و تارموهای جلوی صورتش، همراه وزش باد تکون می خوردن. اگه باد می تونست اون رو لمس کنه، پس حتماً بکهیون هم می تونست. دست راستش رو بالا آورد و به صورت ریوجین نزدیک کرد. در نزدیک ترین فاصله ی ممکن دستش رو نگه داشت. می تونست کُرک های ریز و بلوری پوستش رو احساس کنه که از سر هیجان سیخ شده بودند. چیزی نمونده بود تا پوست نرم صورتس رو لمس کنه که متوجه خون گرم روی دست چپش شد. دست زخمی ریوجین همچنان خون ریزی داشت، با این حال اون چاقو رو با سماجت نگه داشته بود و به نظر نمی رسید به راحتی رهاش کنه. اشک های بکهیون روی گونه هاش جاری شدن، با اینکه اون دیگه گریه نمی کرد. با ناباوری به ریوجین و دست های خونیشون که در هم گره خورده بود، خیر شد. دیدن خون ریوجین باعث شد شاهزاده به خودش بیاد و کارد رو رها کنه. بکهیون حیرت زده به عقب قدم برداشت و از ریوجین فاصله گرفت؛ فقط برای لحظه ای، اون قدر که بتونه اتفاقات افتاده رو باور کنه

ریوجین وقتی مطمئن شد که بکهیون دیگه نمی تونه به خودش صدمه بزنه، چاقو رو روی زمین انداخت و دست زخمیش رو با دست دیگه اش نگه داشت. برای اولین بار بود که درد رو تجربه می کرد، هرچند که شجاعانه اون رو پذیرفته بود. با آهی که کشید، بکهیون به خودش اومد و به سرعت به دختر نزدیک شد. شونه هاش رو گرفت و تمامش رو به آغوش کشید. بدن ریوجین بی اندازه لطیف و خوشبو بود. انگار اون دختر رو ساخته بودن تا تو بغل بکهیون باشه. بازوهای لاغرش به سُستی در حصار بازوهای شاهزاده، فشرده می شدن. دامن ریوجین و موهای شاهزاده در باد آرومی که می وزید، می رقصیدن. بکهیون باید حرفی می زد و می گفت چه اندازه منتظر چنین لحظه ای بوده. باید می گفت که این رو دوست داره حتی اگه یه خیال باشه. ولی فقط تونست حلقه ی دست هاش رو تنگ تر کنه و ریوجین رو محکم تر بغل بگیره. در نهایت ریوجین بود که به حرف اومد:« بکهیون کوچولو، نفس کشیدن برام سخت شده.» بکهیون به سختی خودش رو قانع کرد تا آغوشش رو باز کنه. گرچه ازش فاصله گرفت، اما دست هاش رو رها نکرد. همچنان که انگشتان باریک ریوجین رو نوازش می کرد، به چشم های درخشانش خیره شد

آهسته و با تردید پرسید:« تو قراره پیشم بمونی! مگه نه؟» برای شاهزاده مهم نبود این اتفاق چطور افتاده؛ این که درخت پرتقالش یه شبه تبدیل به یه دختر زیبا شده. این یه معجزه بود یا یه جادو، براش اهمیتی نداشت. درواقع خوب می شد اگه می دونست، ولی الان اولویت با چیزهای دیگه ای هست. مثلاً همین که ریوجین تا ابدش پیشش بمونه. ولی با حرفی که ریوجین زد، شاهزاده از ته قلبش ناامید شد. به قدری که دوباره به مُردن فکر کرد. ریوجین با لبخند غمگینی جواب داد:« بکهیون کوچولو! چنین چیزی ممکن نیست. اوه، نه؛ دیگه نباید بهت بگم کوچولو. زمانی که شاخه های درختم رو برات سایه بان می کردم یا تو به تنه ی قطور درختم تکیه می زدی، خیلی کوچیک تر به نظر می رسیدی. من دیدم چطوری بزرگ شدی. تو الان مرد نجیبی شدی. گوش کن چی می گم؛ من می تونستم هر زمان که خواستم از درخت بیرون بیام، از همون زمانی که درونش متولدش شدم. اما بعدش دیگه نمی تونم برگردم و این باعث می شه عمر کوتاهی داشته باشم. خوشحالم که تنها فرصتم رو برای زندگی، به تو هدیه می دم بکهیون. بابت هفده سالی که آرزوهات رو با من درمیون گذاشتی، می تونی با من هفده قرار بذاری. اما بعدش من مجبورم که برم. بیشتر از این نمی تونم برای خوشحالیت کاری کنم. پس لطفاً همین رو از من بپذیر.» این خوب بود یا بد؟ شاهزاده نمی تونست برای این سوال جوابی پیدا کنه. بنابراین ریوجین دست به کار شد و خنده کنان پسر بُهت زده رو دنبال خودش کشید و با صدای بلند پرسید:« نمی خوایی قلعه ات رو بهم نشون بدی؟» این کار چه فایده ای داشت؟

اما با این حال، شاهزاده که در خوشی و غم دست و پا می زد، ریوجین رو همراه خودش به کنار برکه ای بُرد و مرغابی ها و اردک های اون رو نشونش داد. اون ها خیلی شلوغ می کردن. روح جادویی ریوجین، اون ها رو هیجان زده کرده بود و توی آب با خوشحالی پا می زدن

 روح جادویی ریوجین، اون ها رو هیجان زده کرده بود و توی آب با خوشحالی پا می زدن

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

ریوجین دوباره خندید. بکهیون فکر کرد که اون چه قدر می خنده؛ این چیز زیبایی بود. به علاوه اون واقعی به نظر می رسید. پس دیگه جای نگرانی نداشت. به اردک ها اشاره کرد و پرسید:« این اردک ها همون هایی هستن که دنبالت می کردن؟» منظورش به ماجرای پنج سال پیش بود. بکهیون به اردک های توی برکه غذا داده بود. کاری که بابتش تنبیه شد. اون اجازه نداشت تو کارهای قلعه دخالت کنه. وقتی این کار رو کرد اردک ها شروع کردن به تعقیب کردنش. انگار محبتش رو بو می کشیدن. امکان نداشت این ها همون اردک ها باشن. بکهیون جواب داد:« این ها جدیدن.» ولی ریوجین فرقی بین اون ها نمی دید. حتی درست متوجه حرف بکهیون نشد. اون خیلی آروم حرف می زد. دقیقاً برعکس زمانی که ریوجین یه درخت بود. شاید جنب و جوش دختر، شاهزاده رو خجالت زده می کرد! روح پرتقال، شروع به دویدن کرد. راستش دوست دارم به ریوجین بگم، روح پرتقال. مطمئنم شاهزاده هم همین نظر رو داره. اون از همه نظر آدم رو یاد درخت پرتقال می ندازه. فقط با این تفاوت که مدام در حال دویدن و پریدنه.

اون ها به طرف باغ رفتن. محیطی شگفت انگیز و بسیار رمانتیک. یه راهروی سنگی وجود داشت، با ستون های بلندی که طاق مُعَقری رو نگه داشته بودن. می شد گل های ارکیده و رز رو همه ی جای اون باغ دید. سُهره ها و چکاوک های توی باغ از این شاخه درخت، به اون شاخه می پریدن و نغمه سرایی می کردن

 سُهره ها و چکاوک های توی باغ از این شاخه درخت، به اون شاخه می پریدن و نغمه سرایی می کردن

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

ریوجین با حیرت و خوشحالی عمیقی گفت:« این جا رو می شناسم. برام گفته بودی که چقدر کتاب خوندن رو توی این باغ دوست داشتی. وای باورم نمی شه؛ مثل این می مونه که تو خاطرات تو راه برم.» بکهیون لبخند زد. حالا احساس آرامش بیشتری می کرد. هفده قرار؟! خیلی خُب باشه؛ شاهزاده تصمیم گرفت بهترین قرارهای عاشقانه اش رو با ریوجین رقم بزنه. دیگه مرور خاطرات گذشته کافیه. حالا باید خاطرات جدیدی رو ساخت.

The Wizard Of The Garden OzTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon