هفده قرار اونقدری زیاد هست که بیون بکهیون بتونه راهحل بهتری پیدا کنه. موضوع فقط جادوئه. باید راهی باشه بتونه اون رو متوقف کنه. اون به یه کتابخونه از کمیابترین دستنوشتههای جادویی مهجزه. بنابراین اول باید برای ریوجین اتاق مناسبی پیدا کنه، بعدش مأموریت خودش رو شروع میکنه. ولی چطور باید حضور ریوجین رو توی قلعه به خدمتکارهاش توضیح میداد؟ اوه، نه؛ مارتا! اون ممکن بود دردسر بشه. حتی نگهبانهای قلعه از مارتا دستور میگرفتن. اون از طرف عموزادهها مأموریت داشت تا بکهیون رو منزوی و افسرده نگهداری کنه. حتی اگه دوست داشت، میتونست اون رو اذیت کنه. کسی اهمیت نمیداد. زمانی که شاهزاده کوچکتر بود، مارتا اون رو کتک میزد. الان که اون بزرگتر شده و مارتا هم پیرتر، بیشتر مورد تهاجم زخم زبونهاست. مارتا اون رو بابت ضعیف بودنش تحقیر و مرگ مشکوک والدینش رو یادآوری میکنه. با این کار افکار بیون بکهیون رو برای مدت طولانی توی رنج و عذاب اسیر میکنه.
بنابراین شاهزاده فکر میکرد که ممکنه مارتا، ریوجین رو هم آزار بده. ولی این بار سکوت نمیکرد. اینکه اون نمیتونست در برابر مارتا بایسته و خشونتهاش رو تحمل میکرد، به این دلیل بود که کسی رو برای حمایت از خودش نداشت. اون میتونست سر مارتا فریاد بکشه یا حتی شمعدون نقرهای به طرفش پرتاب کنه. اما فردای اون روز چی؟ و روز بعدش؟ تا ابد باید میجنگید در حالی که چیزی به دست نمیآورد. اون، قدرت به دست آوردن چیزی رو نداره؛ حتی تاج و تخت قانونی خودش. عصبانی بودن، فقط برای لحظهی اولش خوبه و به سرعت بیمعنی میشه. چارهای نداشت که مدارا کنه. حداقل زنده میموند. گرچه دلبستگی به زندگی، درست مثل خود زندگی، فانی و بیارزش بود. بهطوری که مُردن زیباتر و کارآمدتر جلوه میکنه و امید به پایان تنها موضوعی میمونه که آدم میتونه بهش چنگ بزنه.
حضور ریوجین از این بابت خیلی مهم و ارزشمند بود که میتونست این تیرگی رو از ذهن شاهزاده بیرون کنه، و وسعت و پیچیدگی زندگی رو بهش یادآوری کنه. زندگی فقط نفس کشیدن نیست، هرچند که به همین آسونیه. تو میتونی با هر قدمی که بر میداری، یه دنیا رو دستخوش تغییر کنی. بادی که توی نیزارها میوزه و بارونی که علفها رو تازه و شیرین میکنه؛ همهی دنیا دارن زندگی رو هر لحظه به وجود میارن، درحالی که هر لحظه درحال نابودیه. چیزی نابود میشه، چیزی متولد میشه. بیون بکهیون، قسمتی که مربوط به تولد میشد رو فراموش کرده بود؛ ناآگاهانه و از روی درد و غصه.
دست ریوجین رو گرفت اون رو همراه خودش به داخل قلعه بُرد. دختر نظافتچی روی زمین نشسته بود و سرامیکهای منقوش سالن رو دستمال میکشید. صورتی نحیف، اما دستانی زُمخت داشت. مارتا حتی خدمتکارها رو با دلیل و بیدلیل آزار میداد. همیشه غذاهای فاسد و مونده رو به خوردشون میداد و به خاطر کوچیکترین اشتباه اونها رو با شاخهی چوب خشک، زخمی میکرد. توی این سالها چندتا از این دخترهای بیچاره مُردن. ولی مارتا بابتش سرزنش نشد. نادیده گرفتن اخلاقهای زشت اون، بهش جرئت میداد تا رفتارهاش رو ادامه بده. دختر متوجه شاهزاده نشد. چه برسه به اینکه ریوجین رو ببینه. توی دنیای سیاه خودش غرق بود و به این فکر میکرد که چقدر دلش برای خونه تنگ شده.
بکهیون، یواش و بیسر و صدا ریوجین رو از پلهها بالا بُرد. الههی پرتقالی خیال کردهبود این یه بازیه، برای همین نخودی میخندید و با انگشتهای ظریفش جلوی دهنش رو نگه میداشت. تقریباً هیجانزده شده بود. فکرش هم نمیکرد زندگی به عنوان یه آدم اینقدر جالب باشه. به درخت تنومندش افتخار میکرد؛ چراکه در برابر بادهای تند و قوی، بارونهای سیلآسا، تیغهی تیز شمشیرها و تیرها و حتی در برابر نور سوزان خورشید، بیشتر از دو قرن دووم آورده بود.اما زندگی آدمها لحظات لذتبخش بیشتری داشت. از وقتی پا به دنیا گذاشته، جز زیبایی متوجه چیز دیگهای نشده بود. اون سایهی تاریکی که به تمام قلعه خیمه زده بود رو نمیدید. اون نمیدونست که شرارتی در حال نزدیک شدن به قداست وجودی اون هست. محو دنیا بود و بیشتر از اون محو مرد مهربون همراهش. بیون بکیهون از هر زمان دیگهای نجیبتر و محجوبتر بود. اون واقعاً یه شاهزادهی برازندهست
شاهزاده موفق شد بدون جلب توجه کسی، ریوجین رو به اتاقش ببره. از اونجایی که هنوز اوایل روز بود، اهالی قلعه هر کدوم به کاری مشغول بودن و زیاد تو راهروهای منتهی به اتاق شاهزاده تردد نمیکردن. با ورود ریوجین به اتاق، گرمای خورشید تمام اشیا رو در برگرفت. میز و صندلی، کاناپه و شومینه، تختخواب و کمدها، حالا این اتاق دوباره مورد توجه قرار گرفته بود
ESTÁS LEYENDO
The Wizard Of The Garden Oz
Fanficبیون بکهیون، کوچکترین شاهزادهی وایدلند، توسط عموزادههای بزرگترش، در یک قلعه به اسم اُز زندانی شده است تا نتواند نسبت به تاج و تخت پدرش ادعایی داشته باشد. با وجود اینکه او هیچ علاقهای به حکمرانی ندارد، اما سالهای زیادی را در انزوا سپری میکند...