P9

9 3 0
                                    

ریوجین موهای بکهیون رو نوازش کرد. مرد مقابلش قصد بی‌خیال شدن نداشت. چاره‌ای نبود جز این‌که شکست، ناامیدش کنه. ریوجین با تصور این‌که بکهیون تو این راه قرار نیست طعم موفقیت رو بچشه، پاسخ داد:« احتمالاً.»
و بلافاصله اضافه کرد:« ولی چطور می‌خوایی این کار رو کنی؟ غیرممکنه. مثل این می‌مونه از کسی بخوایی به جای تو غذا بخوره و بعد احساس سیری کنی.»
بکهیون هم خودش مطمئن نبود چطور، ولی حالا می‌دونست باید چی‌کار کنه و دنبال چی بگرده. این ایده از یه کتاب جادوشناسی که چند ساعت پیش خونده بود، به فکرش رسید. اون‌جا درمورد تقلید و بازتاب عمل نوشته بود؛ وقتی نیروی جادویی از جسمی ساتع می‌شه، از خودش ردی به جا می‌ذاره، درست مثل شابلون. اگه کسی اون رد رو با همون انرژی و ترتیب دنبال کنه، می‌تونه عین نیرو رو تقلید کنه.
مجال بیش‌تری برای فکر کردن نموند، چون ریوجین با ملایمت، شاهزاده رو به سمت تخت هُل داد. با فشار به شونه‌هاش، اون رو خوابوند و ملحفه رو روی تنش کشید. کنارش نشست و پشتش رو نوازش کرد:« فعلاً بهتره یکم بخوابی. برای زنده نگه داشتن من، اول باید خودت زنده بمونی.»
این حرف ریوجین مثل اجازه‌ای بود برای پلک‌های خسته‌ی شاهزاده که مثل دو معشوق دور افتاده، به آغوش هم بیافتن. ریوجین یکم قصر رو به هم ریخت تا برای بکهیون زمان بیش‌تری بخره. همه‌ی ملحفه‌ها از کمدها بیرون اومدن و شبح‌وار توی سرسراها پرواز کردن. گرد و خاک زیادی روی تمام سطوح نشست، انگار هفته‌ها تمیز نشده باشن. شمع‌ها سوختن و به انتها رسیدن، آبی که توی آشپزخونه می‌جوشید، به یک باره گل‌آلود شد. اون‌قدر کار در انتظار خدمتکارهای خونه بود که فرصتی برای مزاحمت نداشتن.
تو فاصله‌ای که ریوجین بکهیون رو تماشا می‌کرد و روی لب‌های باریک و سرخش دست نوازش می‌کشید، بیون بکهیون در خواب آشفته‌ای دست و پا می‌زد. چون ذهن قلمروی ریوجین نبود. پس اون نمی‌تونست کمکی کنه. در برابر کابوس‌ها، ریوجین یه دختر معمولی بود و تنها کمکی که ازش برمی‌اومد، این بود کنار مردش بشینه و دست‌های سردش رو نگه داره.
فقط پنج ساعت سپری شد که شاهزاده با سر و صورتی عرق کرده از جا پرید. سرش رو بین دست‌هاش فشرد تا شاید از شدت نبض شقیقه‌هاش کمتر بشه. به یاد نمی‌آورد چه خوابی دیده. فقط می‌دونست شخص پلیدی تو خواب حضور داشته با ظاهری تماماً سیاه. مثل یه سایه. و همه‌ی فشارها و دردهای توی کابوس، به خاطر حضور اون به وجود اومده بودن.
ریوجین که از قبل دستمال مرطوبی رو آماده کرده بود، نزدیک بکهیون شد و پوست صورتش رو با پارچه‌ی خیس، تمیز کرد. از واژه‌ها برای آروم کردن شاهزاده استفاده کرد:« اون فقط یه خواب بود. حالا دیگه رفته. مشکلی نیست.»
وقتی نفس‌های بکهیون منظم شدن و کم کم تونست با محیط واقعی ارتباط بگیره، ریوجین ادامه داد:« بریم سر قرار. یه جای خنک و خوش آب و هوا می‌شناسم.»
شاهزاده به آفتاب دم ظهر نگاه کرد و پرسید:« الان چه وقتی از روزه؟»
« تقریباً دوازده ظهره.»
« خدمتکارها.»
« سرشون خیلی شلوغه. نتونستن بیان. من برات صبحونه رو آماده کردم.»
و بعد به میز اشاره کرد. درسته؛ صبحونه‌ی گرمی آماده‌ی خوردن بود. نیمرو و عسل و کره همراه نون جو و شیر مخلوط شده با توت فرنگی.
بکهیون لبخند زد و با اشتیاق دست دور پهلوی ریوجین انداخت و اون به آغوش کشید:« امیدوارم هیچ‌وقت دیگه هم نیان. من به هیچ کدوم‌شون نیاز ندارم.»
همون‌طور که ریوجین بغلش بود، سر روی شونه‌اش گذاشت و زمزمه‌وار ادامه داد:« فقط به تو نیاز دارم.»
ریوجین موهای شاهزاده رو به هم ریخت و خودش رو از حصار بازوهاش بیرون کشید:« اول صبحونه.»
با این‌که لحن ریوجین مثل مادرها شده بود، بکهیون اطاعت کرد و سریع پشت میز نشست. بعد از صبحونه و عوض کردن لباس‌های شب گذشته، اون‌ها از مسیری که ریوجین مطمئن بود خدمتکاری سر راه‌شون سبز نمی‌شه، از قلعه بیرون زدن و به طرف دریاچه‌ دویدن. حتی برای یه لحظه، بکهیون دست ریوجین رو رها نکرد. مثل دو تا بچه‌ی بازیگوش، خنده‌کنان از وسط دسته‌ی غازها و اردک‌ها عبور کردن تا وقتی به قایق رسیدن. شاهزاده می‌تونست قسم بخوره، تو کل عمرش توی قلعه، هیچ قایقی توی دریاچه‌اش نبود. اما لازم نیست چنین کاری کنه، حضور ریوجین به اندازه‌ی کافی توجیه کننده است. حتی اگه به جای خورشید، صبح‌ها ماه طلوع می‌کرد و شب‌ها خورشید ظاهر می‌شد، دیگه بکهیون تعجب نمی‌کرد. اون‌ها دومین قرارشون رو شروع کردن.

The Wizard Of The Garden OzМесто, где живут истории. Откройте их для себя